ناسوت



دریافت
حجم: 21.6 مگابایت
توضیحات: هانا آرنت| رامین جهانبگلو/بخش نخست

دریافت
حجم: 20.9 مگابایت
توضیحات: هانا آرنت| رامین جهانبگلو/بخش دوم

دریافت
حجم: 19 مگابایت
توضیحات: هانا آرنت| رامین جهانبگلو/بخش سوم

دریافت
حجم: 19.9 مگابایت
توضیحات: هانا آرنت| رامین جهانبگلو/بخش چهارم

دریافت
حجم: 20.7 مگابایت
توضیحات: هانا آرنت| رامین جهانبگلو/بخش پنجم و پایانی

دریافت
حجم: 19 مگابایت

توضیحات: امکان امر دینی |دکتر بیژن عبدالکریمی -بخش نخست 

دریافت

حجم: 15.5 مگابایت
توضیحات: امکان امر دینی| دکتر بیژن عبدالکریمی/بخش دوم

دریافت

حجم: 15.1 مگابایت
توضیحات: امکان امر دینی| دکتر بیژن عبدالکریمی/بخش سوم


دریافت
حجم: 24.1 مگابایت
توضیحات: ما و سکولاریسم| دکتر بیژن عبدالکریمی/ بخش اول

دریافت
حجم: 28.3 مگابایت
توضیحات: ما و سکولاریسم | دکتر بیژن عبدالکریمی/ بخش دوم


 

قابل توجه دوستان و همراهان بزرگوار

ویدئو های جدیدی را کانال خودم در آپارات بارگذاری کرده ام که می توانید همه انها را از طریق این لینک مشاهده نمائید.

همچنین تا چند روز آینده، ویدئو های جدیدتری را پیرامون فیزیک و دانش کوانتوم بارگذاری خواهم نمود که بلافاصله به اطلاع شما خواهم رساند.


آسیب شناسی آتئیسم در ایران 

سخنان و پاسخ های سید حسن کاظم زاده در نشست هم اندیشی گروه تلگرامی هانی 



دریافت


گریپذیری سکولاریسم

کنفرانس سید حسن کاظم زاده در گروه تلگرامی هانی 


دریافت


فقه، فقیه و تفقه، در اندیشه امام محمد غزالی

کنفرانس سید حسن کاظم زاده، در گروه تلگرامی هانی


دریافت


اصالت عقل بشری در اندیشه ی ابن طفیل آندلسی - سید حسن کاظم زاده 

این کنفرانس در گروه تلگرامی هانی برگزار شده است.

 


دریافت

 


تفکر و اندیشیدن کار سهل و ممتنعی است. سهل است چرا که ما هر لحظه در حال اندیشیدن هستید و ممتنع است چون تفکر صحیح و سالم کار سخت و طاقت فرسایی است.

برای برخوردار شدن از تفکری صحیح و البته تاثیر گذار و ماندگار، ابتدا باید لوازم آن را جستجو نمود.

چهار کتاب فوق، مناسبت ترین ابزارهایی هستند که  برای تفکر در اختیار ما قرار دارند. من خودم آنها را بارها و بارها مطالعه نموده و از آنها بهره ها گرفته ام.

خواندن این کتاب را نه تنها به افراد مبتدی، بلکه به افراد متخصص و حتا اساتید دانشگاه پیشنهاد می کنم.

به نظر من، تفکر در ایران به شدت درگیر مغالطات است و ما تا نسبت به  آنها مطلع نباشیم قادر به ارائه فکری رهایی بخش نخواهیم بود.



این نوشته ها را، با کمال فروتنی تقدیم می کنم به "محمد لکی"، دوستی که چون من ترک زبان است و متاسفانه در این روزها که عصر ارتباطاتش می خوانند کوچک ترین خبری از او ندارم.

سید حسن کاظم زاده

کتاب و ادبیات از دیدگاه صمد بهرنگی

بهرنگی، گرچه برای داستان ماهی سیاه کوچولو جایزه ای بین المللی دریافت نمود اما در عرصه ادبیات، فرد میان مایه ای محسوب می شود و جزء قلل ادبیات داستانی ایران نیست- و بیشتر مرگ و اندیشه مارکسیستی اش از او یک ابرمرد در عرصه داستان سرایی ساخت- اما در این عرصه بسیار انسانی تر از دیگران ظاهر شده است.

او ادبیات را نه ابزار نان خوردن، جایزه گرفتن و مطرح شدن که وسیله ای برای گسترش مطالبات و آگاهی های طبقاتی و سلاحی برای رسوا نمودن چهره ی حقیقی سرمایه داری، دولت شاهنشاهی و خرافه پرستی می دانست و از همین روست که برای بیان اندیشه هایش، ساده ترین و همه فهم ترین زبان را به کار گرفت و چنان می نوشت که برای همه به ویژه کودکان قابل درک باشد.

وی آنگونه که خود در داستان کچل کفتر باز نوشته خواندن را برای خواندن و سرگرم شدن نمی دادند بلکه خواندن برای بهرنگی یک ابزار تغییر، فرایندی انقلابی و آغاز یک دگرگونی فردی و اجتماعی است. او می نویسد: " . بعضی ها می گویند که هر کتابی به یکبار خواندنش می ارزد این حرف چرند است. کتابهایی که ما را سرگرم می کنند و فریب می دهند، به درد پاره کردن و سوختن می خورند. قصه های با ارزش می توانند شما را با مردم و اجتماع و زندگی آشنا کنند و علت را شرح دهند. قصه خواندن برای سرگرمی نیست. بدین جهت من هم میل ندارم که بچه های فهمیده قصه های مرا تنها برای سرگرمی بخواند."

او به دنبال مخاطبانی است که درد را حس کرده اند و خود قربانی رخ داد هایی هستند که نمونه اش توسط بهرنگی در داستان ها بیان شده است. او برای طبقه مرفه نمی نویسد و امیدی نیز به طبقات مرفه ندارد چنانکه از زبان عروسک سخنگو در یکی از داستان هایش می نویسد: ". هیچ بچه عزیز دردانه و خودپسندی حق ندارد قصه من و اولدوز را بخوانند به خصوص بچه های ثروتمندی که وقتی توی ماشین سواری شان می نشینند، پز می دهند و خودشان را یک سر و گردن از بچه های ولگرد فقیر کنار خیابان بالاتر می بینند و به بچه های کارگر هم محل نمی گذارند. آقای بهرنگ خودش گفته که قصه هایش را بیشتر برای همان بچه های ولگرد و فقیر و کارگر می نویسد."      

از نظر بهرنگی، قصه وقتی ارزشمند است که خواننده را با مردم و اجتماع آشنا نموده و علتها را شرح دهد. به انها جهت داده و مسیر حقیقی زندگی و مبارزه را بیاموزد.

همچنین جهان داستانی صمد بهرنگی جهانی همگون است و صمد از آن دست نویسنده هایی نبود که شانس خود را در هر سبکی بیازماید. او داستان را نه به عنوان دغدغه ای صرفا ادبی، که به عنوان ابزاری ی- ایدئولوژی به کار می گرفت تا به وسیله آن، نسلی را برای مبارزه با خرافات، فقر، تبعیض و استثمارو به ویژه آماده نماید.

من در این مقاله صرفا آثار داستانی صمد بهرنگی را مورد بررسی قرار داده و بحث پیرامون دیگر آثار او را به آینده موکول می نماید. امید که در آینده ای نزدیک بتوانیم دیگر آثار وی را نیز مورد بررسی و ارزیابی قرار دهیم.

ویژگی های داستان های صمد بهرنگی

1. فولکلور، خمیرمایه آثار داستانی صمد بهرنگی

بهرنگی در عصری می زیست که فولکلور در ادبیات شفاهی، نقشی عظیم را در زندگی مردم ایفاء می نمود. نقشی که امروز دیگر در جامعه ی ما به دست فراموشی سپرده شده است. او به همین دلیل است که اندیشه ها و آموزه های خود را بر بستر فولکلور بنا نمود. چرا که این بستر بیشتر و بهتر برای مردم قابل درک و پذیرش بود لذا اصل و خمیرمایه اکثر داستان های او برگرفته از داستان های فولکلوریکی بود که مخاطبان پیش از صمد آنها را از از زبان مادر بزرگ های خود شنیده بودند. داستان هایی چون کوراغلو و کچل حمزه، تلخون، افسانه محبت، به دنبال فلک، دمرل دیوانه سر و. همه به طور مستقیم یا غیر مستقیم از چنین سرچشمه ای نشات گرفته اند و صمد با صورت بندی جدید آنها، به نشر آموزه های انقلابی در قالب فولکلور پرداخته است.

تقریبا همه ی داستان های صمد به طور مستقیم یا غیر مستقیم با ادبیات فولکلوریک در ارتباط است. این نوع ادبیات از دل مردم برخواسته و به طبع مورد پذیرش بهتر مردم است. در ضمن به دلیل مردمی این نوع از ادبیات شفاهی، حامل آرزو ها، امید ها، مطالبات و خواسته های طبقات زرین جامعه است. لذا حاوی پتاسیل بعظیمی برای انتقال آرمان های انقلابی دارد. همچنین بیان مفاهیم مارکسیستی در قالب داستان های ملی خواننده را دچار گسست و سرگشتگی نمی کند و خواننده به یکباره به جهان جدیدی پرتاب نمی شود که هیچ آشنایی و سنخیتی با آن ندارد.

با این حال بهرنگی، اکتفاء به گذشته و قهرمانانی که پیش از ما زیسته اند را نوعی درجا زدن و توقف می داند و معتقد است که ".ما باید افکار و گفت و گو ها و رفتارمان را از زمان و مکان خودمان بگیریم. ما باید قهرمانان زمان خودمان را جستجو کنیم و خودمان را در یک زمان و در یک مکان محدود نکنیم."

ادامه دارد .


لوسی(به انگلیسی: Lucy ) یک فیلم علمی تخیلی و اکشن فرانسوی محصول 2014، به نویسندگی و کارگردانی لوک بسون، که در 25 ژوئیه 2014 اکران شده است. اسکارلت جوهانسون، به عنوان شخصیت اصلی فیلم و مورگان فریمن نقش پروفسور نورمن را ایفاء می کنند.

منبع: ویکی پدیا

- چطور تونستی به این همه اطلاعات دسترسی داشته باشی؟

لوسی: برانگیختگی الکتریکی. هر سلول، سلول های دیگه رو می شناسه و با اونا ارتباط برقرار می کنه. اونا هزار بیت در ثانیه اطلاعات بین خودشون تبادل می کنند. گروه های سلولی با همدیگه، یک شبکه ارتباطی عظیم رو شکل میدن. که به این وسیله تغییر ماده رو شکل میدن. سلولها به هم می پیوندند و یه شکل به خودشون می گیرن. بد شکل، بازسازی شکل. تفاوتی ایجاد نمی کنه، همه یکسان هستن. انسان خودش رو منحصر به فرد در نظر می گیره. بنابر این، اساس نظریه موجودیت رو روی یگانگی خودش قرار داده. "یک" واحد اندازه گیریه، اما اینطور نیست. تمام سیستم های اجتماعی که ما در آن قرار  داریم یک طرح خلاصه شده ی محضه. "یک" به اضافه "یک" میشه دو و این تمام آن چیزیه که ما یاد گرفتیم. اما "یک" به اضافه "یک" هرگز مساوی با "دو" نبوده. در حقیقت هیچ شماره و نوشته ای وجود نداره. ما موجودیت رو تدوین کردیم و در حد و اندازه انسان درآوردیم. تا قابل فهم بشه. یه مقیاس ساختیم. بنابر این می تونیم مقیاس غیر قابل فهم و سنجش رو فراموش کنیم.

- اما اگر انسان ها قابل اندازه گیری نیستن و دنیا تابع قوانین ریاضی نیست، پس همه اونا تابع چی هستن؟

لوسی: یک ماشین رو با سرعت کم در جاده در نظر بگیرین. سرعت رو به اندازه نامحدود زیاد کنین. ماشین ناپدید میشه. چه اثباتی از موجودیت اون ماشین داریم؟ "زمان" به موجودیتش "مشروعیت" میده. زمان تنها واحد حقیقی اندازه گیریه. موجودیت ماده رو اثبات میکنه. "بدون زمان، ما وجود نداریم".

- زمان یگانه است.

.

- مطمئنی که به چنین دوز عظیمی نیاز داری؟ میترسم زنده نمونی.

لوسی: بعضی از سلول های درون من می جنگند و از تمامیتشون تا آخر دفاع می کنند. برای دست یافتن به آخرین درصد باقی مانده باید مجبورشون کنم تا هسته ی سلول ها شکافته بشه.

- لوسی، من حتا مطمئن نیستم که نسل بشر برای کل این دانش، آماده باشه. ما شدیدا به منفعت و قدرت میل داریم. ذات داده شده به بشر، شاید فقط برای ما بی ثباتی و هرج و مرج به بار بیاره.

لوسی: "جهالت هرج و مرج میاره نه دانش". من یه کامپیوتر می سازم و تمام دانشم رو توی اون بارگذاری می کنم. یه راهی برای تو پیدا می کنم که بتونی بهش دسترسی پیدا کنی.

- آره. من فقط امیدوارم، که شایستگی فداکاری تو رو داشته باشیم.

لوسی: "یک میلیارد سال قبل زندگی به ما داده شده، الان میدونید باهاش چکار کنید"

  پایان


لوسی (به انگلیسی: Lucy) یک فیلم علمی تخیلی و اکشن فرانسوی محصول سال ۲۰۱۴، به نویسندگی و کارگردانی لوک بسون، که در ۲۵ ژوئیه ۲۰۱۴ اکران شده‌است. اسکارلت جوهانسون به عنوان شخصیت اصلی فیلم و مورگان فریمن نقش پروفسور نورمن را ایفا می‌کند.

ویکیپدیا

متن سخنرانی پروفسور نورمن:

- اگر حیات تقریبا یک میلیارد سال قبل شکل گرفته باشد ما باید چهارصد هزار سال صبر کنیم تا پایان نسل سلولهای عصبی رو ببینیم. این جایی است که ما می دانیم حیات آغاز شده است. شکل گیری مغز تنها به اندازه میلی گرم. ممکن نیست هیچ نشانه ای از هوش رو مشاهده کرد. بیشتر به عنوان عکس العمل رفتار می کند. یک نورون،دو نرون، زنده ای و حرکت می کنی. و با حرکت، چیزهای جالب شروع به پیدایش می کنن. زندگی حیوانات روی زمین به میلیون ها سال قبل برمی گردد با این حال، بیشتر گونه ها از 3 تا 5 درصد از ظرفیت مغزی شون استفاده می کنند.

تا موقعی که انسان به بالاترین قسمت زنجیره حیوانی رسید. که ما بالاخره می بینیم یک گونه بیشتر از گونه های دیگر از ظرفیت مغزی ش استفاده می کنه. ده درصد. و این شاید زیاد به نظر نرسه اما زیاده اگر به کارهایی که با اون انجام دادیم نگاه کنیم. حالا اجازه بدید درباره یک مورد خاص بحث کنیم. تنها موجود زنده ای که از مغزش بهتر از ما استفاده می کنه. دلفین. برآورد شده که این حیوان شگفت انگیز، بالای 20 درصد از ظرفیت مغزی ش را استفاده می کند. و این خصوصیت بهش اجازه می ده تا از یه سیستم مکان یابی صوتی بهره ببره. که از هر سونار(دستگاه ره یاب مورد استفاده در زیردریایی ها) ساخته شده توسط نسل بشر کارآمد تره. اما دلفین سونار رو اختراع نکرده به طور طبیعی توسعه اش داده و این بخش بسیار مهم از بازتاب فلسفی امروز ماست. آیا می توانیم به همین دلیل استنتاج کنیم که انسان ها بیشتر نگران داشتن هستن تا بودن.

برای موجودات اولیه ای مثل ما، به نظر می رسه که زندگی تنها یک هدف داره. به دست آوردن زمان. و همین طور به نظر می رسه تنها هدف واقعی سلول های بدن ما، عبور از میان زمان است. برای رسیدن به این هدف، توده ی سلول ها که ما رو کرم خاکی یا انسان می کنند، تنها دو راه حل دارند: "فنا ناپذیر بودن" و یا "تولید مثل". اگر محل ست به قدر کفایت مساعد یا مغذی نباشه، سلول، فنا ناپذیری رو انتخاب می کنه و به عبارت دیگر خود کفایی یا خود تدبیری. از طرف دیگه، اگر محل ست مساعد باشه، اونا تولید مثل رو انتخاب می کنند. ئر این صورت، اگر اون ها بمیرند، اطلاعات حیاتی و دانش آنها به سلول بعدی انتقال داده شده. این اطلاعات حیاتی و دانش همینطور به سلول های بعدی و بعدی منتقل می شه. بدین گونه، دانش و فراگیری همه در طول زمان منتقل می شن همه در طول زمان منتقل می شن.

اجازه بدین چند لحظه تصور کنیم زندگی ما چه شکلی می شد اگر می توانستیم دسترسی داشته باشیم به 20 درصد ظرفیت مغزی مون. بزارید بگم به 20 درصد ظرفیت مغزی مون مرحله اول به ما دسترسی و کنترل بدنمون رو می داد.

- قربان

- بله؟

- آیا به طور علمی ثابت شده؟

- آه تا این لحظه این فقط فرضیه است، قبول دارم. اما اگر بهش فکر کنید سخته تا درک کنیم که یونانی ها، مصریان و هندی ها درباره سلول ها قرن ها قبل از اختراع میکروسکوپ نظریاتی داشتند. و در مورد داروین چی؟ که وقتی نظریه تکامل رو مطرح کرد همه اون رو احمق می پنداشتند. به ما بستگی داره تا خارج قواعد و قوانین عمل کنیم و از تکامل به طرف انقلاب بریم.

(خنده حضار)

- صد میلیارد نورون در هر انسان وجود داره که از اونا فقط 15 درصد فعال هستندارتباطات موجود در بدن هر انسان بیشتر از ستارگان کهکشانه. ما دارای یک شبکه عظیم اطلاعاتی هستیم که تقریبا بهش دسترسی نداریم.

- قربان

- بله؟

- و مرحله بعدی چی میشه؟

- خوب مرحله بعدی احتمالا کنترل دیگران میشه اما برای اون ما نیاز به دسترسی به حداقل 40 درصد از ظرفیت مغز رو داریم. و بعد از کنترل خودمون و دیگران کنترل ماده رخ می ده و حالا ما وارد قلمرو علمی تخیلی می شیم. و ما الان نسبت به اون موقع ، هیچ چیزی بیشتر از یه سگ که داره به ماه نگاه می کنه نمی دونیم.

- ببخشید قربان

- بله؟

- ولی چی می شه اگر بنا به دلایلی ما شخصی رو با امکان فعال کردن 100 درصد از ظرفیت مغزی اش نادیده بگیریم؟

- 100 درصد؟

- بله

- هیچ ایده ای ندارم.


لوسی (به انگلیسی: Lucy) یک فیلم علمی تخیلی و اکشن فرانسوی محصول سال ۲۰۱۴، به نویسندگی و کارگردانی لوک بسون، که در ۲۵ ژوئیه ۲۰۱۴ اکران شده‌است. اسکارلت جوهانسون به عنوان شخصیت اصلی فیلم و مورگان فریمن نقش پروفسور نورمن را ایفا می‌کند.

ویکیپدیا

صحنه مکالمه ی لوسی از طریق تلفن همراه

- بله؟

- مامان

- سلام لوسی. عزیزم خوشحالم که صدات رو می شنوم اما اونجا ساعت چنده؟

- نمی دونم شب -ه

- یه لحظه صبر کن بزار از شر اون یکی خط راحت شمبرگشتم خیلی که مهمونی نمیری، مگه نه؟ به من قول دادی مراقب خودت هستی.

- دارم سعی می کنم مامان دارم سعی می کنم.

- خوب ممنون که یهویی این جوری تماس گرفتی

- پدرت ناراحت می شه اون دلش برات تنگ شده. هنوز ار باشگاه برنگشته خونه معمولا تو صبح به ما زنگ می زدی.

- مامان

- جانم؟

- من همه چیز رو حس می کنم

- منظورت چیه عزیزم؟

- فضا، جریان هوا، ارتعاشات، مردم. من می تونم جاذبه رو حس کنم می تونم گردش زمین رو حس کنم. گرمایی که از بدنم ساطع می شه. خونِ تویِ رگ هام. می تونم مغزم رو حس کنم. عمیق ترین بخش از حافظه ام.

- عزیزم صدات درست نمیاد نمی تونم صدات رو بشنوم. چی گفتی درباره حافظه؟

- درد توی دهنم وقتی سیم دندون داشتم. می تونم حس دستات روی پیشونیم وقتی که تب داشتم رو به یاد بیارم. نوازش اون گربه رو به خاطر میارم. خیلی نرم بود.

- گربه؟ کدوم گربه عزیزم؟

- گربه تایلندی با چشمای آبی و دم شکسته

- عزیزم تو به هیچ وجه نمی تونستی این رو به یاد بیاری به زور یه سالت شده بود.

- مزه شیرت رو توی دهنم به یاد میارم، اون اتاق، مایع .

- عزیزم داری درباره چی حرف می زنی؟

- فقط می خوام بهت بگم من، تو و بابا رو دوست دارم.

- عزیز دلم

- و میخوام ازت تشکر کنم به خاطر هزاران بوسه ای که هنوز می تونم روی صورتم حسن کنم دوستت دارم مامان.

- منم دوستت دارم عزیزم. بیشتر از هر چیزی در دنیا.

ادامه دارد.


وقتی که از مدار زندگی و افق دید دیگران محو شوی، یک حرکت آرام و نامحسوس، وجودت را به بخش تاریک تر ذهن آنان می راند و کم کم از تو یک موجود فوق العاده می سازد فراتر از آنچه بودی و این، آغازی است برای خاطره شدن. و مرگ چه خوب و زیبا این کار را برای ما انجام می دهد.

مرگ ما را خاطره خواهد کرد. همه ی ما روزی تصویری خواهیم بود در گوشه طاقچه، تصوری در گوشه ذهن دیگران. کاش شیرین باشیم در مذاق این و آن. کاش .

اینک این منم، من که نمرده خاطره شدم. و مرگ را تجربه نکرده در زوایای ذهن دیگران جا خوش کردم. زندگی ام بر سر چهار راهی شلوغ و پر تردد گذشت. من در جایی ایستاده بودم که بسیاری از کنارم عبور می کردند و من نسبت به هیچ کدام از آنها بی تفاوت نبودم. و همین مرا به خاطره ای برای عابران تبدیل نمود. باز جای شکرش باقی است که برای "حسین حمیدیا"ی عزیز، خاطره ای مبهم اما شیرینم. گرچه او از تلخی من در این روزها کوچک ترین خبری ندارد. و کاش نداشته باشد.

اما آنها که ذهن خود از من خاطره ساختند، بخشی از وجود من هم هستند. پاره ای از من در کالبدهایی دیگر: حمزه غالبی، حسین گلشن، یحیا مسعودی نژاد، حسین حمیدیا، محمد لکی، امیر رحیم پور اصفهانی، محمد اشعری، مهدی امینی، سعید داوری پور، مهندس برجیان، آرش زنده روح کرمانی، روح پرور، سامان عسگری، باشی زاده، محمد لعلعی، رضا سالیانی، قلندرزاده، محمد صمصامی، مهدی عزیزی، امیر مدرسی، رضا طائفی، علی چاشنی گیر، مهدی فرزاد پور، مسعود جلادت، ایمان آقارحیمی، احمد طالبی، ایاز پاشایی ، نوید جامعی و .

دلتنگشان می شوم گاهی. دلتنگشان می شوم زمانی که در میان عابرین جدیدی که از کنارم عبور می کنند حتا یکی چون آنها را نمی بینم. تو گویی نسل خدایان المپ منقرض شده باشد. دلتنگشان می شوم و چرا نشوم که من نیز چون ایشان انسانم و خداوند تار و پود ما آدمیان را با همین دلتنگی ها بافته است.

"خدایا، خدا باش و خدایی کن"

سید حسن کاظم زاده


متن زیر نخستین بار توسط دوست خوب و عزیزم حسین حمیدیا در شبکه اجتماعی فیس بوک منتشر شد با سپاس از او و قلم زیبایش


حدودن یک سال پیش بود که روزی، خاهرم فائزه زنگ زد و گفت، شخصی به او تلفن زده و سراغ مرا گرفته. حالا چند سالی می شود که خط همراه اول من دست خاهر کوچکترم است و در حقیقت مالک خط اوست. اما خوب، آنها که از قدیم شماره ی مرا داشته اند و خبر ندارند که حداقل 8 سالیست که ایرانسلم فعال است، گاه گداری به او زنگ می زنند. معمولن هم خبرهای خوب در راه است. اما این یکی، خبر بوداری بود. فائزه در موقعیتی نبوده که بتواند به تلفن جواب بدهد و گذاشته تلفن ناشناس زنگ بخورد. بعدن که با خط مذکور تماس گرفته هم کسی جوابی نداده. اما پیامکی داده که مشخص می کرده که صاحب خط خیال می کند با من همکلام شده. فائزه هم برایش پیامکی توضیح می دهد که خط در اختیار اوست. فرد ناشناس هم به او می گوید به حسین سلام برسان و بگو kazijoon دلش برای تو تنگ شده. البته چون فینگلیش نوشته بوده، فائزه آن را کزی جون خانده و ظنش برده که حتمن این داستان به دوران مجردی من بر می گردد.

اینها را که به من گفت، یک هفته ای ذهنم درگیر شد. این کزی جون کیست؟ از کجا پیدایش شده؟ من بین دوستانم چه اناث و چه ذکور، اصلن کسی که خلاصه ی اسمش به کزی بخورد نداشته ام. اصلن این کزی کجای خاطرات من باید باشد؟ فائزه هم هیچ سر نخی از این فرد نداشت. فرد مذکور هم بعد از آن روز تلفنش را خاموش کرده بود. من هم حقیقتش را بخاهید، دنبال نبش قبر آدمهای قدیمی نیستم. گرچه همیشه مثل این ساکنان قبرستان سر گور خاطراتم می روم و نبش قبرشان می کنم. اما سعی می کنم کمتر مزاحم صاحب خاطره شوم و فقط به ذکر یادی و احتمالن قطره اشکی در فراق آن روزهای خوب یا بد قدیم بسنده کنم. فکر می کنم همه ی ما این طور هستیم. ما آدمها، زیاد از آدمهای گذشته هایمان دل خوشی نداریم. گرچه همیشه برایمان گذشته بهشت برینی بوده که از آن رانده شدیم.

از صبح تا شب با کزی توی ذهنم کلمه می ساختم. از اکرم گرفته تا کرامت تا کامران تا هرچه فکرش را بکنید. ذهنم یاری نمی کرد. از طرفی اصلن از یاد برده بودم که دوباره با صاحب خط تماس بگیرم. دیگر کاسه ی صبرم لبریز شد و باز هم دست به دامان فائزه شدم. از او خاستم اصل پیامک را برایم ارسال کند. پیامک را که فرستاد معمای قبلی پیچیده تر شد. حالا فهمیدم که می شود این کلمه را کازی جون هم خاند. مشکل دوتا شد. حالا احتمالن باید پای کتایون و کاوه را هم به وسط می کشیدم. اصلن اینها چه ربطی به کازی داشتند. کازرونی بیشتر می خورد. اما خوب، ما که هیچ وقت کازرونی نامی نداشتیم. خلاصه درگیریم نتیجه نمی داد تا اینکه یک روز با میثم دهقانی، وسط ایستگاه تاکسی ونک، ایستاده بودیم که دیدم یکی از راننده تاکسی ها دیگری را صدا می زند و می گوید کاظم کاظم. کاظم بیا اینجا نوبت توئه. معمای ذهنم حل شد. این کازی همان کاظی است. کاظم است. دقیقن مثل نیوتون که سیب به سرش خورده باشد، فریاد زدم کاظم کاظم. دو سه نفری برگشتند و میثم مات و مبهوت از آبروریزی جدید من، وسط ایستگاه ایستاده بود. سریع شروع کردم دفتر ذهنم را ورق زدن. کاظم. کاظم. کاظم زبردست، برادر عبدالله. کاظم . کاظم. کاظم دهقان پسر همسایه ی خانه ی قدیمی ما کاظم . کاظم. کاظم زاده. سید حسن کاظم زاده.

انگار دریچه ی امیدی به رویم باز شد. آنکه یک هفته از او ترسیده بودم، سید حسن خودمان بود. اما آخر ما کی و کجا سید حسن را کاظی صدازده بودیم؟ من که هیچ وقت. همان موقع شماره را گرفتم و باز هم جواب نداد. برایش پیامک فرستادم که سلام کاظی جان. من حسینم، لطفن با من تماس بگیر.

بعد از آن دوباره زنگ زدم. این بار جواب داد و گفت که پشت فرمانم و بعدن تماس می گیرم. خود خودش بود شاید نیم ساعتی با هم حرف زدیم. به یاد قدیمها، به یاد آن روزها. برایش از زندگیم گفتم و او هم برایم از زندگیش تعریف کرد. اینکه الان کجاست و دارد چه کار میکند. احوال بچه هایش را پرسیدم و گفت که خوبند.گفت که مثل همیشه موبایلش را گم کرده و سالها بود که شماره ی من را نداشته. اما شماره ام را در یک دفترچه قدیمی پیدا میکند و عاقبت داستان ما به اینجا ختم می شود.

راستش را بخاهید، وقتی به خانه رسیدم، یک دل سیر گریه کردم. دلم برای سید حسن تنگ شده بود. آخرین باری که دیدمش، به بعد از حوادث 88 بر می گشت. با یکی از دوستانم به اصفهان رفتیم. می خاستیم شب جایی برای خاب بیابیم. قبلن هم چند باری به خانه اش رفته بودم. با هم حرف زده بودیم و در انبوه کتابهایش نشسته بودم. اما این بار می خاستیم مفصل تر همدیگر را ببینیم. اما نشد. فقط در خیابان دیدمش و بعد، ما به جایی دیگر رفتیم.

بعد از آن، هرچه تلاش کرده بودم پیدایش کنم نشده بود. هرچه کوشیده بودم سید حسن را ببینم، انگار خودش نخاسته بود، یا چه می دانم، دست سرنوشت نگذاشته بود یا به هر دلیل دیگری، نشده بود او را ببینم. تا حالا

که خودش زنگ زده بود و داشتیم حرف می زدیم. یاد آن قدیمهای دانشکده افشاریان افتادم. یاد آن روزها که با هم حرف می زدیم. کتاب می خاندیم. سید آدم پری بود. اما خوب، در یزد تنها بود. ما چند نفر، ما، همه ی بچه هایی که حداقل یکبار به آموزش افشاریان رفته بودند، همه کسش بودیم. می دانستم که بجز ما کسی را ندارد برای همین بود که با ما دانشجوها گرم می گرفت. جوری که همیشه حس می کردی خودش هم دانشجوست. فکر می کردی زیاد از تو دور نیست. حس می کردی که انگار همکلاسی سال بالایی تو است. همین حس ها بود که اشک را به روی گونه ام می دواند. همین آرامشی که وقتی دستش را روی شانه ات می گذاشت، همین همراهی ای که حس می کردی هست. همه ی همین ها بود که اشک را به چشمان آدم می آورد.

نمی خاهم از غم ها و غصه های سید حسن بگویم. من چیزی نمی دانستم از زندگیش. اگرچه همان اندکی هم که با رفت و آمدهایمان دستم آمده بود، رنجم را چند برابر کرده بود که چرا ما آدمها، اینقدر از هم دوریم. و همین رنج بود که در همه ی این هفت سال دوری از سید، مرا واداشته بود که هر چند وقت یک بار با شماره اش تماس بگیرم و ببینم که باز هم خاموش است. دوست نداشتم سید تنها باشد. اما سید انگار انتخابش را کرده بود. از من و شاید از خیلی های دیگر، فاصله گرفته بود تا همیشه در ذهن ما، سید حسن باقی بماند.

امروز که فیسبوک یادآوری کرد تولد سید را، آمدم برایش مدیحه ای بنویسم که او را تنها مصلح دانشگاه آزاد اسلامی واحد یزد نشان بدهد. همان کسی که اگر نبود، حالا ما نبودیم. همان کسی که باید مجسمه اش را بسازند و بگذارند کنار تندیس دکتر سلطانی و حتا بالاتر از آن. اما دلم نیامد. سید برای ما سید بود و برای ما از خیر بسیار چیزها که می توانست داشته باشد گذشت. به خودم گفتم بگذار سید حسن کاظم زاده، برای ما همان سید حسن بماند. بگذار دیگران هنوز هم نفهمند که او که بود.


این نوشته ها را، با کمال فروتنی تقدیم می کنم به "محمد لکی"، دوستی که چون من ترک زبان است و متاسفانه در این روزها که عصر ارتباطاتش می خوانند کوچک ترین خبری از او ندارم.

سید حسن کاظم زاده

زیبایی شناسی مارکسیستی

صمد بهرنگی، قطع به یقین یک مارکسیست بود و طبیعی است که رویکردی مارکسیستی به ادبیات و هنر داشته باشد. لذا لازم است که برای درک بهتر جهان داستانی او ابتدا به نقد و بررسی نظریه مارکسیسم پیرامون هنر و ادبیات بپردازیم.

مارکس دو بار در زندگی خود درصدد تصمیم نگارش کتابی پیرامون زیبایی شناسی و هنر برآمد اما متاسفانه دغدغه ی مبارزه ی طبقاتی و اولویت های انقلابی، مانع از انجام چنین کاری توسط وی شد. ولی این گونه هم نیست که مارکسیسم پیرامون زیبایی شناسی نظری نداشته و سکوت نموده باشد.

کاوش در آثار مارکس ما را به این نکته رهنمون می سازد که زیبایی شناسی مارکس با جهان بینی انقلابی وی پیوند داشته و از نظر وی، دگرگونی های آن، محصول دگرگونی هایی است که تضاد های اقتصادی-تاریخی (طبقاتی) در آن ایجاد می نماید.

مارکس روابط تولید را زیربنای همه چیز می داند اما این بدان معنا نیست که زیبایی شناسی، وجودی یکسره منفعلانه در برابر زیربنا (یعنی اقتصاد و شرایط تولید) دارد. و زیربنا نیز در تکوین زیبایی شناسی چندان بی تاثیر نیست.

اخلاق، دین، متافیزیک، و کل ایدئولوژی های دیگر، و همچنین زیبایی شناسی و هنر همگی وابسته اند به پیش نهادهای مادی، انسان فقط با شرکت در جریان تولید، و ارتباط های متقابل خود با دنیای مادی به اندیشه ها شکل می دهد.

در دستخط ھای اقتصادی و فلسفی 44 تشریح شده، در نظام اجتماعی و تولیدی، کارگر یعنی تولید کننده مستقیم کالا و ارزش ناگزیر می شود که نیروی کار و ھمراه با آن نیروی سازندگی خود را به سرمایه دار بفروشد، و در واقع از توان آفرینندگی خود جدا شود، و آن را در محصولی تحقق دھد که از آن خود او نیست.

ھنرمند نیز از نظر مارکس تولید کننده ای چون کارگر است. به ھمین دلیل در جامعه سرمایه داری با شماری از دشواری ھای تولید کننده ھای مستقیم کالاھا روبروست. در نظریه ھای ارزش افزوده مارکس نوشته است: "یک نویسنده کارگری تولیدی است زیرا او ناشر خود را ثروتمند می کند درست ھمان کاری که کارگر تولیدی برای سرمایه دار انجام می دھد." پس از نظر مارکس، در جامعه ی بورژوازی و سرمایه داری، هنرمند نیز کارگری استثمار شده و در بند است.

در بسیاری از آثار مارکس بر این نکته تأکید شده که ھرگاه که "کارگر" از "کار" چون سرچشمه ی لذت دور شود کار جنبه زیبایی شناسانه ی خود را از دست می دهد. و چون ھنر را تولیدی خاص بشناسیم و آن را در منطق بررسی کلی انواع تولید جای دھیم در واقع از بسیاری از راز و رمزھایش کاسته ایم اما ھمچنان عنصرخیال پردازی در آن قدرتمند باقی می ماند تا آنجا که وقتی مارکس خیال پردازی میکند ھنر بیش از ھمیشه در کارش مھم می شود مارکس ھنگامی که تصاویری خیالی از کمونیسم، یعنی از جامعه آینده انسانی ارائه می کند، می گوید که آنجا توان ھای آفریننده فرد به طور کامل شکل می گیرد و ھرکس می تواند تبدیل به رافائل شود.

ما در آن اتوپیا زندگی نمی کنیم و ھنرمند نیز در مھلکه پیکار طبقاتی به سر می برد. پس اثر ھنری چون ھر محصول تولیدی و فکری دیگر در این پیکار نقش ھای متفاوت می یابد.

پس از مارکس و با شکل گیری حرکت های انقلابی چپ در جهان به ویژه آلمان و روسیه، و استقرار حکومت کمونیستی در روسیه، مبارزه با مناسبات فرهنگی حکومت های بورژوازی و سرمایه داری اولویت یافت. از همین رو بود که کمونیست در عمل از ادبیات و هنر به عنوان یک سلاح و ابزار مبارزه استفاده نمود. و پس از این بود که ادبیات نقشی مهم و حیاتی در همه حرکت های انقلابی پیدا کرد.

در ایران حزب توده توجه و اشراف فراوانی بر فعالیت های هنری داشت و تعداد قابل توجهی از هنرمندان عضو این حزب یا در ارتباط با آن بودند. این حزب توانست با مهارت تمام عیاری در تار و پود ادبیات و هنر ایرانی نفوذ نموده و از آ ابزاری برای اهداف مبارزاتی خود بسازد.

پیش از حزب توده تعدادی نویسنده نیز در گروه 53 نفر بودند که بزرگ علوی که از مهمترین آنها بود که همراه تقی ارانی بنیانگذار گروه دستگیر و مدتها زندانی شد.

لاهوتی، رفعت، شمس کسمائی،احسان طبری، جلال آل احمد، کسرایی، سایه، رضا براهنی، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، هوشنگ گلشیری، محمود دولت آبادی، بزرگ علوی و . همگی به جریان چپ تعلق داشتند و شاخه ادبی و هنری حزب توده و جریان های مارکسیستی در ایران را تشکل می دادند.

صمد بهرنگی نیز یک مارکسیست بود او رابطه نزدیکی با بنیان گذاران و اعضای گروهی داشت که بعدها به چریک های فدایی خلق معروف شدند. لذا از منظر وی ادبیات و هنر فی نفسه و به خودی خود ارزشی ندارد. داستان ها هر قدر هم که زیبا باشند اگر نتوانند در انسان و جامعه تاثیری بگذارند فاقد ارزش هستند.

ادامه دارد.


این نوشته ها را، با کمال فروتنی تقدیم می کنم به "محمد لکی"، دوستی که چون من ترک زبان است و متاسفانه در این روزها که عصر ارتباطاتش می خوانند کوچک ترین خبری از او ندارم.

سید حسن کاظم زاده

صمد بهرنگی، زندگی و آثار

زندگی

       صمد بهرنگی، دوم تیرماه سال 13 در تبریز به دنیا آمد و پس از تحصیلات ابتدایی و دبیرستان، در سال 1334 وارد دانشسرای مقدماتی تبریز شد و از مهرماه سال 1336 به عنوان معلم، تدریس خود را در مدارس آغاز نمود.

او همچنین در سال 1337در دوره شبانه دانشکده ادبیات تبریز پذیرفته شد و در سال 1341 در رشته زبان و ادبیات انگلیسی فارغ التحصیل شد.

بهرنگی در سال 1339 نخستین داستانش را با عنوان "عادت" منتشر نمود و پس از آن آثار داستانی و پژوهشی مختلفی را به نگارش درآورد که تعدادی از آنها در زمان حیاتش منتشر شدند.

بهرنگی در حالی که هنوز جوان بود و به سی سالگی نرسیده بود، در شهریور ماه سال  1347 به طرز مشکوکی در رودخانه ی  ارس غرق شد.

آن چه که او را در ذهن و زبان مردم زنده نگاه داشته است تنها قصه هایش نیست بلکه او جزء معدود نویسندگانی بود که زیستی شگفت انگیز و انسانی داشت و این مشی و منش او بود که بیش از داستان ها و آثارش نام او را در میان مردم او در زنده نگاه داشته است.

چگونه می توان مرگ مردی را باور کرد که با حقوق ناچیز معلمی خود برای دانش آموزان کتاب می خرید تا آنها را به مطالعه تشویق کند. چه می توان صمد را مرده پنداشت مردی که هر روز برای دانش آموزان کلاسش غذا تهیه می کرد و با آنها بر سر یک سفره می نشست. چگونه مردی که صندلی خود را در مینی بوس به کودکان مدرسه ای می داد و خود سرپا می استاد را مرده بدانیم. کسانی که او را دیده بودند بیش از داستانهایش شیفته خود او و شیدای نگاه زیبای او به زندگی بودند. او کمونیستی بی ادعا بود که سوسیالیسم را تنها تبلیغ نمی کرد بلکه سوسیالیسم را زندگی می کرد و تمام عرصه زندگی برای او عرصه ی مبارزه بود. صمد گرچه سلاح به دست نگرفت اما چریک زندگی بود و وجودش شاید بیش از هزار چریک مسلح ارزش داشت.

آثار صمد بهرنگی را می توان به سه بخش تقسیم نمود:

1. ادبیات داستانی

عمده شهرت صمد بهرنگی و محبوبیت وی به دلیل داستانهایی است که توسط وی خلق یا بازآفرینی شده است. این داستانها عبارتند از: پیرزن و جوجه طلایی اش، یک هلو هزار هلو، بیست و چهارساعت در خواب و بیداری، کوراغلو و کچل حمزه،  تلخون، کلاغ ها، عروسکها و آدم ها، ماهی سیاه کوچولو.

2. ترجمه ها

بهرنگی برخی آثار ترکی و آذری را به فارسی و چند مجموعه از اشعار پارسی سرایان معاصر را نیز به زبان آذری ترجمه نموده و تلاش کرده تا با ترجمه ی این آثار دریچه ای جدید بر روی پارسی زبانان و ترک زبانان کشورمان بگشاید و عناصر موثر این دو فرهنگ را با یکدیگر درآمیزد.

آثار ترجمه ای بهرنگی عبارتند از: ما الاغ ها، دفتر اشعار معاصر از چند شاعر فارسی زبان، خرابکار، کلاغ سیاهه و.

3. آثار آموزشی و پژوهشی

صمد بهرنگی با توجه به دوران کوتاه معلمی اش که با مرگ به پایان رسید، نیاز هایی را که به عنوان یک معلم در مدارس و جامعه با آنها مواجه می شد، در قالب آثار پژوهشی مورد بررسی و ارزیابی قرار می داد که برخی از آنها عبارتند از: کندوکاو در مسایل تربیتی ایران، الفبای فارسی برای کودکان آذربایجان، مجموعه مقاله ها، فولکلور و شعر، افسانه های آذربایجان(دو مجلد)، مثلها و چیستانها، پاره پارچه، مثلها و چیستانها، آذربایجان در جنبش مشروطه، انشاء و نامه نگاری برای کلاسهای 2و3 دبستان و.

ادامه دارد.


این نوشته ها را، با کمال فروتنی تقدیم می کنم به "محمد لکی"، دوستی که چون من ترک زبان است و متاسفانه در این روزها که عصر ارتباطاتش می خوانند کوچک ترین خبری از او ندارم.

سید حسن کاظم زاده

انقلاب به معنای در هم ریختن یک شالوده است. و اخلاق نیز یکی از این شاده ها است. از نظر انقلاب اخلاق و حکمیت رابطه ی تنگاتنگی دارد لذا در هم ریختن قواعد اخلاقی نیز یکی از اهداف یا نتایج انقلاب هاست.

انقلاب ها دو وجه مبارزاتی دارند: وجه کسب قدرت و وجه حفظ قدرت. لذا ، همه چیز برای انقلاب ها یک ابزار است: ابزار کسب قدرت و ابزار حفظ قدرت. و اگر چنین نگاهی به انقلاب ها داشته باشیم قادر خواهیم بود تا آن تسویه های خونین، آن زندان های عریض و طویل و آن دستگاه تبلیغاتی و پروپاگاندایی و دروغ پردازانه ی  انقلاب ها را درک و تحلیل کنیم. با این نگره، اخلاق بزرگترین قربانی انقلاب هاست.

آسیب پذیری اخلاق در برابر با انقلاب ها از آن جهت است که انقلاب ها اخلاق را برآمده از نظام حاکم و موقم آن می دانند لا با هجوم به اخلاقیات رایج در واقع سعی در سست نمودن پایه های حکومتی را دارند.

اما اگر از اخلاق بگذریم، هنر و ادبیات نیز در نوع خود قربانی انقلاب ها هستند. هم از این جهت که انقلاب ها، آنها را محصول نظام حاکم بر جامعه می دانند و هم از آن جهت که از آن به عنوان ابزاری مبارزاتی در حد کلاشینکف بهره می برند.

بسیاری از آثار ادبی در پی انقلاب ها کاملا محو  نابود می شوند و تیغ سانسور به بهانه های مختلف از انتشار انها جلوگیری می کنند. همچنین بسیاری از آثار هنری که در واقع فاقد ارزش زیبایی شناسانه هستند در صدر تبلیغات رسانه های انقلابی قرار گرفته و با بزرگ نمایی به خورد مردم داده می شوند.

اما این یک قاعده نیست. همواره در حاشیه ی انقلاب ها آثاری نیز خلق می شوند که در عین سادگی دعوی آرمان های انقلابی را دارند. این آثار، از آن جا که راه خود را می روند و کار خود را می کنند، با تغییر در وضعیت های انقلابی و چرخش های جامعه ماندگار می شوند و از نسلی به نسلی دیگر منتقل می شوند که نمونه آن آثار صمد بهرنگی است که هنوز خوانده می شوند و هنوز منتشر می گردند.

صمد بهرنگی داستان نویس به معنای واقعی کلمه نبود. او انسانی بود که معلمی هم می کرد و معلمی بود که انتقاد هم می کرد و منتقدی بود که نویسندگی هم می کرد و نویسنده ای بود که داستان هم می نوشت.

داستان های او جزء داستان های فاخر محسوب نمی شوند اما او جزیی غیر قابل تفکیک از تاریخ ادبیات ایران است و چه آنگاه که زنده بود و چه پس از مرگش توانست تاثیراتی شگرف در روح و جان مردمان سرزمینش به ویژه مخاطبان اصلی اش (کودکان) بگذارد.

صمد بهرنگی از تاثیرگذارترین نویسندگان بر زندگی و زمانه خود بود اما متاسفانه کمتر از تعداد انگشتان دست اثری پژوهشی پیرامون زندگی و آثار باقی مانده از وی منتشر شده است. و باز متاسفانه آثاری که به صمد بهرنگی و آثار وی پرداخته اند بیشتر دارای رنگ و بویی ایدئولوژیک بوده مشتی تعریف و تمجید های بی سر و ته بوده است.

اینک گرچه چهار دهه از مرگ صمد بهرنگی می گذرد و در این مدت زمینه های ی، اقتصادی و فرهنگی جامعه ی ایرانی دگرگون شده اما این مساله از اهمیت، جایگاه و تاثیری که صمد بهرنگی در نزد روشنفکران ایرانی، و محبوبیتی که نزد توده ها محروم داشته و دارد نمی کاهد به ویژه اینکه این آثار هنوز توسط شرکتهای انتشاراتی مختلف به چاپ می رسند و مورد اقبال قرار می گیرند و همین مساله است که به بازاندیشی و کنکاش در آثار صمد بهرنگی ضرورت می بخشد.

همچنین صمد بهرنگی از جمله نویسندگانی بود که در سایه سار آثار، زندگی و مرگش به شخصیتی کاریزیماتیک تبدیل شد و هنوز به عنوان قلب تپنده ای در عرصه داستان و ت حضور دارد.

ادامه دارد.


کارلو ماریا مارتینی:"در وجود همه ی ما چیزی از مذهبی ها نهفته است و هم چیزی از غیر مذهبی ها وجود دارد."

این نوشتار، با کمال احترام و فروتنی، تقدیم می شود به یحیا مسعودی نژاد که خلاف آمد روزگار ماست.

سید حسن کاظم زاده

آنگونه که اکو در ابتدای نامه دوم خود می نویسد: ".هدف از مبادله این نامه ها شناخت زمینه های مشترک میان مردمان غیر مذهبی و کاتولیک هاست." 

اکو در ابتدای نامه ی دوم، خود بر خلاف روش نامه ی نخستین اش، معتقد است:". برای اینکه این گفتگو یک گفتگوی درست باشد، لازم است به اموری بپردازیم که در آن زمینه ها، توافقی در میان نیست."

او برای طرح چنین مساله ای به سراغ "سقط جنین" می رود. و از لحظه ای می گوید که".زنی حق دارد در مورد بدن خود، احساسات خود، یا آینده ی خود به شکلی مستقل تصمیم گیری کند".

اکو در طرح این سوال به دنبال دریافت تعالیم کلیسا نیست. او برای این مارتینی را در زمینه سقط جنین مورد خطاب قرار می دهد، تا از تاملات انسانی و فردی او در این زمینه آگاه شود.

اکو از مارتینی می پرسد که "حیات از کی آغاز می شود" و آیا این مساله که جنین فاقد فرهنگ انسانی است می تواند بهانه ای برای ما باشد تا به عنوان سقط جنین، کمر به قتل او ببندیم. او با استناد به نظریه ی سن اگوستین، "خداوند در لحظه معینی از رشد جنین در آن روح می دهد" می پرسد که آیا می توان بی دغدغه و واهمه ای و پیش از آن که پرچم روح در کالبد جنین به اهتزار درآید او را سقط نمود و اصلا این لحظه ی معین کی و چه زمانی است؟

او در این نامه میل خود به ممنوعیت یا آزادی سقط جنین را کتمان می کند تا مارتینی راحت تر بتواند دیدگاه خود را فارغ از مخالفت یا موافقت با اکو ارایه دهد. او با اینکه پیرامون حق شخصی مادر بر بدن خود می گوید با دفاع از حیات به عنوان مهمترین دارایی فرد موضعی بینابین اتخاذ می کند.

دغدغه ی اکو آن است تا بداند از نظر مارتینی ورای آموزه های کلیسا، آیا مرزی دقیق و مشخص میان حیات انسانی و حیات پیشاانسانی وجود دارد؟ اگر چنین مرزی وجود داشته باشد، مادر با نگران کمتری می تواند تن به سقط جنین دهد.

وی در پایان چنین عنوان می نماید:"شاید ما محکوم به آنیم که تنها بدانیم فرایندی در کار است که معجزه ی طفل نوزاد پیامد نهایی آن است. تعیین اینکه در چه مرحله ای از این فرایند حق دخالت داریم، یا در چه مرحله ای حق دخالت نداریم مساله ای است که نه قابل تعیین است و نه قابل بحث. و در نتیجه، یا از اصل نباید تصمیمی در مورد این دخالت گرفته شود، یا اگر بنا باشد تصمیم گرفته شود تنها مادر حق دارد که باید به تنهایی در برابر خداوند یا در برابر دادگاه ِ وجدان خویش یا در برابر دادگاه بشری خطر کند.

مارتینی اما از ابتدا با ارایه دوگانه ای آب پاکی را بر دستان اکو می ریزد و از همان ابتدا حساب اخلاق و قانون را از یکدیگر جدا می کند"سخن گفتن از حیات آدمی و حفظ حیات آدمی از دیدگاه اخلاق یک چیز است و طرح این پرسش که قانون به چه طریق عملی می تواند از ارزش های فوق در شرایط ی اجتماعی معین بهتر دفاع کند، چیز دیگری است"

او با تاکید بر اینکه "مرزها همیشه قلمرو های خطرناکی هستند" در پی رد مرز بندی و مشخص نمودن آستانه ی حیات است. اهمیت این بحث در آنجا است که اگر ما مرزی را برای حیات و آغاز آن مشخص کنیم قادر خواهیم بود بی درگیری وجدانی و درونی نسبت به انهدام یک جنین رای دهیم.

اگر دقیق بخواهم بگویم آن دوگانه ای که مارتینی در ابتدا میان اخلاق و قانون معین و مشخص کرد در اینجا کاربرد دارد. اخلاق چیزی است که قادر به تعیین و مشخص نمودن مرز حیات را ندارد و این مرز صرفا به شکل قراردادی توسط قانون مشخص و معیّن می گردد و انهدام و عدم انهدام یک حیات اگر مجوزی قانونی داشته باشد باز می تواند از نظر اخلاقی تبعات سنگینی داشته باشد. و این دو قانون و اخلاق) هیچ یک باری را از دوش یکدیگر بر نمی دارند. و اامی نیست که هر امر قانونی، اخلاقی نیز باشد و امر اخلاقی، مورد تائید قانون قرار بگیرد.

 مارتینی گرچه همچون دیگر ارباب کلیسا اصالت را به حیات جسمانی نمی دهد-"حیاتی که در انجیل دارای والاترین ارزش است حیات جسمانی و روانی نیست.بلکه حیات یزدانی است-" اما در تصمیم گیری پیرامون همین حیات جسمانی نیز اصالت را به اخلاق می دهد و به طبع اخلاق سخت گیری های خود را دز زمینه حیات دارد حتا آنگاه که آنگاه که پرچم روح در کالبد انسانی به اهتزار در نیامده باشد.

همچنین او در تشریح و توضیح اهمیت اخلاق در تصمیم گیری های این چنینی می نویسد:" التیام این زخم ها سخت مشکل است، البته اگر قابل التیام باشند و این زخم ها بیش از همه بر تن و جان زن می نشیند، زیرا در مرحله ی نخست به زن اعتماد شده و این موجود که سخت شکننده است و در جهان بسیار شریف است، به وی سپرده شده است" و "چگونه می توان از کسانی که از نظر وجدان دچار تعارض آشکار یا واقعی شده اند، حمایت کرد تا مگر با این تعارض ویران نشوند؟"

مارتینی مرد دین است و دین بیش از آنکه در پی دغدغه های قانونی و مرز بندی های آن باشد مرد اخلاق است و به مرحله ای به عنوان مرحله انفکاک انسان و غیر انسان باور ندارد و در پاسخ به اکو که از او در مورد آستانه حیات و لحظه ی انسان شدن جنین پرسیده می نویسد:" در عمل، موجود تازه از لقاح زاده می شود. اینجا تازه به معنای متمایز از دو عنصری است که با هم یگانه می شوند تا آن را تشکیل دهند. این موجود یک فرایند رشد را طی می کند که به کودک منجر شود، به همان موجود شگفت انگیز، معجزه ای طبیعی که باید آن را بپذیریم . با شروع آن، این همان موجودی است که از او حرف می زنیم. هویت دارای تداوم است."

همه سخنان مارتینی در پاسخ به نامه اکو را می توان در یک جمله خلاصه نمود: "چیزی که دارای والاترین ارزش است والاترین احترام را نیز می طلبد"

ادامه دارد.


کارلو ماریا مارتینی:"در وجود همه ی ما چیزی از مذهبی ها نهفته است و هم چیزی از غیر مذهبی ها وجود دارد."

این نوشتار، با کمال احترام و فروتنی تقدیم می شود به یحیا مسعودی نژاد که خلاف آمد روزگار ماست.

سید حسن کاظم زاده

اهمیتی ندارد که در جریان یک گفتگو چه کسی پیروز شود یا چه حرفی به کرسی بنشیند. برای من، این نفس گفتگو است که ارزشمند است چرا که من، گفتگو را نه "تفاهم" که "لذت" می دانم.

گفتگویی که با هدف ایجاد فهم مشترک تحقق می یابد، جز به جدال نمی انجامید. گفتگو نمی تواند هیچ دو دیدگاهی را به هم نزدیک کند بلکه تنها می تواند تفاوت ها را برجسته تر کند لذا ما نباید از جریان یک گفتگو، توقعی جز "لذت" داشته باشیم.

در این مکاتبات، اکو به نمایندگی از جهان نادینی سوالات و شبهاتی دارد که مارتینی به نمایندگی از دنیای دینی-دین مدعی همه چیز دانی است لذا باید پاسخگو باشد- سعی می کند تا به آنها پاسخ دهد و اینکه این پاسخ ها تا چه حد توانسته اکو و خیل عظیم خوانندگانی چون او را اقناع نماید شاید هرگز برای ما قابل درک نباشد.

اما مارتینی، تنها در مقام پاسخگو ظاهر نمی شود. او نیز دغدغه هایی دارد که در قالب پرسش ارایه می دهد. و نوشته هایش بیش از آنکه پاسخی قطعی و مطلق باشد، ارایه نظراتی کلیسایی به موضوعات مورد بحث است.

گفتیم که مارتینی نیز پرسش هایی دارد اما پرسش مارتینی از جنس سوال نیست بلکه از نوع حیرت است. از نظر او فعل اخلاقی باید مبتنی بر یک متافیزیک همگون بنا شده باشد. فعل اخلاقی برای مومنان به کلیسا بر اعتقاد آنها به خدا و روز جزا بنا شده اما حیرت مارتینی از اینجاست که در جهان نادینی فعل اخلاقی بر چه و پایه ای استوار است و چه چیز است که یک دین ناباور را به عملی دعوت و از عملی باز می دارد و ارجحیت فعل اخلاقی بر فعل غیر اخلاقی بر چه اساس و مبنایی است؟!!!

هدف از چنین گفتگویی دستیابی احتمالی به نقاط مشترکی میان جهان کاتولیک و دنیای سکولار است. آنها سعی دارند تا در این مکاتبات به جای مسایل عقیدتی صرف به مباحثی بپردازند که "در عین به روز بودن ریشه در گذشته های دور تاریخی دارند".

اکو در نخستین مکاتبه ی خود به باورهای آپوکالیستی می پردازد و توضیح می دهد که چگونه پس از پایان هزاره نخست و آن سر خوردگی که در پی آن پدید آمد باز هم انگاره های آپوکالیستی در مسیحیت به حیات خود ادامه دادند و لنگ لنگان پس از سپیدمان سال 2000 خود را به هزاره سوم کشاندند و در جریان تداوم خود، از انگاره ای صرفا مسیحی، به باوری فرا دینی و فرا مسیحی دگرگون شدند.

جنبش های هزاره گرا در ابعاد غیر دینی، همان قدر مخوفند که در مکاشفات یوحنا بدان ها اشاره شده است. منتها ویرانی جهان در اندیشه های غیر دینی، نوید بخش امیدی برای هستی نیست و درست در نقطه ی دیگر انگاره های آپوکالیستی- دینی و اموزه های یوحنا است که نوید ظهور مجدد مسیح و بنای دنیایی تازه و بر قراری عدالت و سعادت را دارد.

پیروان نادینی در آستانه سال 2000 از Y2K، انتظار بحرانی لاینحل را داشتند که ممکن بود چهره ی جهان را دگرگون کند. اما جهان مدرن در ابتدای هزاره سوم به آرامی و با سلامت از آن بحران ذهن ساخته عبور کرد بی آنکه این عبور خوفناک تلفاتی را در بر داشته باشد.

همچنین جهان نادینی بر زیربنای انگاره های آپوکالیستی بنایی تازه را بنیان نمود: " ابرمرد" و همچنین از فراز آن اندیشه دینی که معتقد است در میان فرقه های مختلف تنها یک فرقه یا دین وجود دارد که فرقه و دین ناجیه خواهد بود، اندیشه ای به وجود آمد، که در آن نژاد آریایی را وارثان زمین و امامان امت می پنداشتند و در راستای این ایده میلیون هایهودی را به سلاخ خانه های آشویتش و داخائو فرستاد.

اکو در این نامه به آینده به عنوان موضوعی می نگرد که می تواند برای جهان های دینی و نادینی پروژه ای مشترک باشد و جویای این نکته است که در میان جهان دینی و نادینی چه نقاط مشترکی در این زمینه می تواند وجود داشته باشد. چرا که این نقاط مشترک، می تواند زمینه شراکت و همکاری آنها در ساختن جهانی نو و انسانی طراز برتر را فراهم سازد.

همچنین در خلال مکاتبه ی نخست به این نکته اشاره می شود که، تصورات آپوکالیستی، ریشه در امیدهای طبقاتی دارند که به نوعی در رنج اند، اما توان و رمق مقابله و عمل را ندارند. اما مارتینی، با رد نظر اکو، اندیشه های آپوکالیستی برآمده از مکاشفات یوحنا را، برآمده از حرمان، ناخرسندی و بی عملی نمی داند بلکه آن را  محصول میل انسان به رستگاری می داند.

مارتینی توضیح می دهد که مسیحیت دیگر به سمت و سویی رفته که به قرائت نمادین مکاشفات یوحنا می پردازد.

اکو نامه نخست خود به مارتینی را اینگونه به پایان می برد: "آیا تصوری و صورتی از امید.وجود دارد که مذهبی ها و غیر مذهبی ها هردوگان بتوانند در آن شریک شوند؟"

مارتینی اما در پایان نامه ی خود، پایان را "زمینه ای برای تامل در باب خطاهایمان" می داند البته "بی آنکه متحمل درد و نارحتی شویم". به باور مارتینی تامل در باب خطاها، سرآغاز اصلاح و بهتر شدن است.

ادامه دارد.


کارلو ماریا مارتینی"در وجود همه ی ما چیزی از مذهبی ها نهفته است و هم چیزی از غیر مذهبی ها وجود دارد."

این نوشتار، با کمال احترام و فروتنی تقدیم می شود به "یحیا مسعودی نژاد" که خلاف آمد روزگار ماست.

سید حسن کاظم زاده

برخی از کتاب ها، نشری محدود و مخاطبانی کم شمار دارند. گاهی شانس می آوری که یکی از مخاطبان آنها باشی. مکاتبات اکو-مارتینی سالها پیش منتشر شد و من، آنرا در همان روزهای نخست انتشار تهیه و مطالعه کردم. اما این کتاب، از جمله کتاب هایی است که به خواندنش در طول همه ی این چهارده سالی که منتشر شده مداومت داشتم.

مگر این کتاب چه حرفی برای گفتن داشت که توانسته تا این حد مرا به وجد آوَرَد و مرا بر آن دارد که هر از چند گاهی و به تناسب زمان و مکانی که احاطه ام نموده و بر تاثیر می گذارد و جهانی که ذهن مرا درگیر خود ساخته و همچنین به تناسب پرسش ها، خواست ها و توقعات و . بدان مراجعه نموده و از آن بهره گیرم.

و هر بار که کتاب را می خواندم نه اکو آن اکوی پیشین و نه آن مارتینی مارتینی قبلی بود و شاید فردا نیز در خوانشی دوباره و ده ها باره، به درکی تازه و چیزی نو دست یابم.

آیا این اکو و مارتینی هستند که تغییر می کنند. آیا آنها با یکبار نوشته شدن در قالب واژه گان سنگ شده اند؟ آیا این منم که هر بار در عبور از این دو دگرگون شده ام. و با عینکی جدید به آنها نگریسته ام.

آیا این منم که هر بار، چیزی جدید را با آنها در میان نهاده و پاسخی جدید از ایشان می گیرم. من مخاطبم و مخاطب در گفتگوی ابدی با متن است.

بله، اکو مارتینی حرف های خود را زده اند و اینک این منم که هر روز در مواجهه با آن دو و واژگانشان، خویش را در آن ها جستجو می کنم. خویش را در آن ها کشف می کنم.

آنها چون دو آئینه ای هستند که مرا به من می نمایانند. آن دو همان دو مِیلی هستند که سال های سال است که در درون من است. جنگی در درون من یا کِشِشی از اندرون من. چیزی که مرا با دیگری متفاوت ساخته است و مرا عمری در میان ایمان و بی ایمانی معلّق نگاه داشته است.

کتاب "ایمان یا بی ایمانی" را "نشر نی" در سال 1382 و با ترجمه "علی اصغر بهرامی" روانه بازار کرد. کتابی کم حجم با جلدی زرد رنگ که خواندنش شاید در کمتر از دو ساعت ممکن می نماید اما برای من مدتی طول کشید چون احساس می کردم که گفتگوی های کتاب نه در صفحه کاغذ که گویا در درون خود من رخ داده است.

ایمان و بی ایمانی، مساله ای است که در درون ماست. و همه ی ما در مقطعی از زمان و شاید در تمام عمر خویش با چنین جنگ در درون خویش مواجه بوده ایم. به ویژه در این ایام عسرت و با این تورم هفتاد درصدی و بنزین هزار تومانی، تقابل میان این دو در زندگی ما ایرانیان بیش از هر زمان دیگری مملموس است.

اما فارغ از اینکه در این مکاتبات چه گذشته است مهمترین نکته ای که مشاهده کردم، فروتنی دین در گفتگو بود و ای کاش این برای جامعه و زمانه ما نیز رخ می داد. و من چه قدر مشتاق فرا رسیدن چنین روزی هستم.

مکاتبات مارتینی را بخوانید تا بدانید که دین از برج عاج خود پسندی به زیر آمده و به جای تفتیش عقاید و شکنجه و اعدام مخالفان و منتقدان و دگر اندیشان، تن به گفتگو داده است. در این گفتگو ها، گرچه تندی های اندکی نیز مشاهده می شود اما بر خلاف گفتگوهای سرزمین ما، ادب و حرمت به نیکی مراعات می شود. امید که اندیشوران این سرزمین نیز چنین کنند.

این مکاتبات نشانگر آن است که مسیحیت از دادگاه های تفتیش عقاید خود عبور کرده است. آیا چنین گفتگویی میان مسلمانان نیز ممکن و میسر است. جهان اسلام باید تا چند قرن دیگر در آتش تعصبات کور و فتاوای تکفیر و اعدام و . بسوزد تا بتواند این گونه راحت و با آرامش خیال به گفتگو بنشیند بی آنکه سایه مرگ، جنگ و جهاد بر سرش افتاده باشد.

در این مکاتبات ما دو شخصت داریم و هفت مکاتبه نخست اکو که فردی سکولار است اما دین و اندیشه دینی در جای جای آثار او دیده می شود. اکو به شهادت آثارش نسبت به دین ناآگاه نیست و آنگونه که مترجم انگلیسی زبان کتاب، در مقدمه نوشته تز دکترایش را پیرامون آکویناس نوشته و تا 22 سالگی مسیحی مومنی بوده است.

بی دینی اکو بیش از آنکه برآمده از می دانم هایش باشد، ریشه در نمی دانم هایش دارد. او یک فیلسوف لاادری است و همین، زیربنای لادینی او را تشکیل می دهد. اما او رمان نویسی نیست که دین را در آثارش نادیده بگیرد. دین همواره در همه ی آثار اکو به عنوان یک "نماد" یا "دغدغه" حضور دارد.

مارتینی اما کاردینالی است که مسئولیت هایش در کلیسا و دانشگاه واتیکان او را از نوشتن و گفتن باز نداشته و از او نویسنده ای پر تالیف ساخته است.

آنچه که مارتینی را از دیگر هم مسلکان و همکارانش متفاوت نموده میل بی حد و مرزش برای گفتگو با جهان بی دینی است. او با آغوش باز از این گفتگو استقبال می کند چرا که به زعم او دین با زندگی امروزی ما غریبه نیست و حرف هایی برای گفتن دارد و هنوز می توان از دین به وسیله زبان و کلمه دفاع نمود و بذر ایمان را در جان و دل مردمان هزاره سوم بارور ساخت.

ادامه دارد.


"این ها، بخش های قابل انتشاری از مکاتبات من هستند در واتس آپ"

سید حسن کاظم زاده

اما به نظر من، در دوران گذار هم که باشیم باید ظرفیت نشون بدیم

منظورت از ظرفیت چیه دقیق بگو. چیزهاییه که ما رو در ذهنمون به جنگیدن وا میداره؟!!! این ها صرفا ارزش ابزاری دارند نه ارزش غایی.

اینکه ظرفیت چیه رو چرا همیشه من باید تعریف کنم من که به مرگ معنا در واژگان باور دارم. ما واژگان خلق شده توسط طبقه حاکمه که توسط دستگاه تبلیغاتی اش به خورد ما داده می شه رو می پذیریم و می بلعیم. بی آنکه یک بار به معناهای مندرج در آن فکر کنیم.

یعنی جامعه به سمت و سویی بره که ما نباید بریم سنگ روی سنگ بند نمی شه.

مگر در جوامعی که روی ارزش ها و هنجارهاشون بازاندیشی کردند سنگ روی سنگ بند نیست؟!

جامعه ما با جوامع دیگه خیلی فرق داره.

ببین، طبقات حاکمه استبدادشون رو با این گونه واژه گان فرموله کرده مشروع جلوه می دن. و ما هم بی آنکه بفهمیم بر اثر قرار گرفتن در برابر امواج تبلیغات رسمی آنها را می پذیریم و طوطی وار تکرار می کنیم. واژه ای نامانوس رو وارد جغرافیای ذهن مون می کنیم.

در زمین دیگران خانه مکن

فکر خود کن فکر بیگانه نکن

اون وقت این ما نیستیم که فکر می کنیم بلکه این طبقات حاکمه هستند که در مغز ما فکر می کنن. مغز ما رو به عنوان یک ابزار در اختیار گرفتند و کنترل می کنند.

ببین از نظر من باید و نبایدی خارج از ما وجود نداره کسی که به اصالت انسان باور داره منطقی قدم بر می داره تا زمین نخوره

آره اینم میشه.

ما باید باورهامون رو از درون انسان و استعداد ها و خواسته هاش در میاریم. بدی مساله اینه که ما می ترسیم به خودمون حق بدیم تا چه برسه به همسایه یا به یک دوست و یا به یک خواهر و برادر که متفاوت از اسلوب های رایج زندگی کنن. این ترس ریشه ی اضطراب های ماست.

این اضطراب ما رو دچار بیماری هراس کرده. همه جامعه ما دچار این بیماری هستن. لذت برای ما چارچوبی مشخص و از پیش تعیین شده داره ما هنوز بر اساس اسلوبی داریم لذت می بریم که پدرانمان برای ما تهیه و تدوین کردن.

ما حتا حاضر نیستیم به خودمون فرصت بدیم و به شدت درگیر اساطیرالاولین هستیم. خداوند در قرآن به این نکته اشاره کرده که کفار، در مقابل پیامبرانی که قصد هنجار شکنی داشتند و قصد داشتند تا مردم را به بازاندیشی پیرامون ارزش ها دعوت دارند استدلال می کردند که پیام شما پیامبران با آموزه ها و رسوم پدران ما در تضاد و تقابل قرار داره.

بله به این نکته دقت نکرده بودم.

ولی انسان قدرتی الهی داره هر چند با زحمت اما می تونه خودش رو از زیر بار سنت ها بیرون بکشه . تصور کن که چند تا از شهدای بدر ممکنه از کسایی بوده اند که زمانی دخترانشان را زنده به گور کردن. این تغییر قدرت انسان رو نشون می ده که منفعل نیست و می تونه از دوران های گذار عبور کنه.

اون هایی که در صدر اسلام و در زمان غربت اسلام دعوت رسول خدا رو پذیرفتند آدم های بزرگی بودند. اونها تونستند تن به یک جراحی بزرگ بدن. تونستند از باورهای موروثی دست بردارند. آدم هایی مثل عمر، که ما امروز اونها رو تقبیح می کنیم تونستند منطقی فکر کنند و از بت ها و آداب و رسومشون دست بردارند و این کار بزرگی بوده کاری که ما با این همه دانش و تکنولوژی که در اختیار داریم نمی تونیم انجام بدیم.

باور کن که نسل بعدی راحت تر و بهتر از ما زندگی خواهند کرد چون ما اینقدر درگیر دلشوره هامون هستیم که نتونستیم و فرصت نکردیم که اون آموزه هایی رو که باهاش درگیریم به اونا منتقل کنیم.

اونها ممکنه با حجاب یا بی حجاب باشند اما بر اساس شناخت و انتخاب خودشون. اون رو برای این انتخاب یا نفی کردند که برای خودشون ارزش، اولویت و اعتبار قائلند و بر همین اساس و بنا به خواست خودشون یکی از اون دو تا انتخاب می کنن.

در این صورت حتا بی حجابی اونا به حجاب ما ارجحیت داره چون ریشه در نادانی و تسلیم شدنشون به سنت های قدیمی نداره.

مثل اون هنرمند عرب زبانی که با همه ی خوشی ها و فارغ از هر تعصب و تقلیدی محجبه می شه و از بازیگری و خوانندگی دست بر می داره اون هم در اوج محبوبیت و شهرت.

ما درگیر اضطراب های خودمونیم و به جای باز اندیشی در اندیشه ها و اعمالمون مثل میمون ها فقط تقلید می کنیم.

این ما رو در حد میمون هایی با حجاب یا بی حجاب درآورده بدون اینکه دقیقن بدونیم چرا یکی از اون دو تا رو انتخاب کردیم.

حالا یه سوال: هیچ می دونی نا ایرانی ها چرا سرانه مطالعه مون اینقدر کمه

دلیلش تنبلیه. ما ملت تنبلی هستیم.

درسته اما دلایل دیگه ای هم داره. چون سوالی نداریم همه چیز از قبل برای ما مشخصه چون می ترسیم خللی در باورهای ما ایجاد بشه  چون تکلیف ما از قبل مشخص شده. پدران ما تکلیف باور های ما را روشن کردند ما به جای آنها و برای آنها زندگی می کنیم. ما راهی را می رویم که آنها قبل ما آن را برای ما ترسیم کردند و ما اگر فرزندان اهلی باشیم باید به همان راه برویم وگرنه وحشی و شورشی خواهیم بود.

و حال بالاتر از آن این مساله است که ناخود آگاه ما در برابر مطالعه مقاومت می کند ناخودآگاه ما از کتاب می ترسد از کتاب وحشت دارد. وحشت ما از این است که مطالعه قادر است تا زله در جغرافیای باور های ما پدید آورد.

"پایان - مابقی این نوشتار غیرقابل انتشار است"


"این ها، بخش های قابل انتشاری از مکاتبات من هستند در واتس آپ"

سید حسن کاظم زاده

. امروز رفته بود آندوسکوپی. دیشب گفتم نرو هیچی نیست.

خوب نتیجه اش رو کی میدن.

هیچی نیست.دکتر گفته که هیچی نیست. آندوسکوپی آدم رو زخمی و اوراق می کنه من خودم تجربه اش رو دارم. با اینکه بهش گفتم نرو رفت و 350000 تومان هم هزینه کرد و نتیجه ای هم نگرفت. عیبی نداره باز خدا رو شکر که خیالش راحت شد ولی میگه کمی درد گلو دارم.

می بینی تو خودتم رفتی دکتر اونم چند بار و آخرش یک اکو کاردیوگرافی از قلبت گرفتن و گفتن چیزیت نیست. این دردها ریشه در توهمات ما داره و محصول ترس های ماست.

اونم باید تغذیه و اعصابش رو بهتر کنه و این کاملا طبیعیه. نقطه ضعف شما توی شکمتونه باید خورد و نگران نبود. و برای تسلط بر نگرانی راه های مختلفی هست از جمله ورزش و موسیقی و مطالعه و استفاده از دانش تکنولوژی فکر و بعدش هم از همه مهمتر قرصه.

من که نمی تونم آدمی رو تصور کنم که به موسیقی گوش نمی ده و خودش رو از یک موهبت منع می کنه. تجربه نشان داده که موسیقی در درمان برخی بیماری ها به ما کمک می کنه و حتا در جلوگیری از سرما خوردگی موثره.

آره من با قرص موافقم ولی موسیقی.

آخه می دونی ما در عصری زندگی می کنیم که بهش می گن دوران گذار ویژگی دوران گذار تشویش و اضطراب فردی و جمعیه

مردم ما فرهنگ هیچی رو ندارند ورزش . مطالعه .

در این عصر باید قرص خورد تا از طریق درمان های شیمیایی به سریع ترین آرامش رسید.

آره موافقم

شیره و تریاک هم موثرند ولی من اونا رو به کسی پیشنهاد نمی کنم.

وای. نه بابا پیشنهاد کن

چشم پیشنهاد می کنم

علت گرایش شدید مردم به دود و دم همین میل به مسلط شدن به اضطراب های درونی شونه

ولی این دلیل نمی شه که آدم ها معتاد بشن.

ولی هیچ معتادی به اعتیاد خودش باور نداره. هر روز می کشه و فکر می کنه صرفا داره تفننی می کشه تا اینکه تو منجلابش غرق می شه و تازه اون موقع است که دیگه هیچی براش فرقی نداره

خوب داشتم چی می گفتم

قرص، ورزش و موسیقی و دوران گذار. آره داشتی از دوران گذار می گفتی

ها داشتم می گفتم که ما در دوران گذار گیر افتادیم. اینکه می بینی من به راحتی اسم این ها رو میارم برای اینه که خودم رو از تابوها رها کردم. من برتر از همه ی تابو هایی هستم که زندگی آدم ها رو به گند کشیده.

منظورم عبور از مقدساتیه که در اغلب موارد ریشه هم ندارند و خودشون کارکردشون رو از دست دادن

اینها به جای اینکه آرام بخش باشند موجب اضطراب ما هستن.

تو واقعا این طور فکر می کنی؟ واقعا فکر می کنی که گرفتاری های ما ناشی از باورهامون به مقدساته؟!

بله، ما از دایره ی تنگی که نقشی در پیدایش و تکوین اون نداشتیم داریم به عالم و انسان نگاه می کنیم. و قضاوت های ما به هستی و انسان برای ما موجد اضطراب است. مثلن به ما گفتن پول خوشبختی نمیاره و .

زندگی ها اضطرابشون دلایل دیگه ای دارد و مختلف ولی از نظر تو فقط مقدسات اضطراب آوره؟

نه ولی ما از این زاویه تنگ به عالم می نگریم

پول خوبه باور کن

بله ما بر اساس ذهنیاتمون توقع داریم ثروتمندان بدبخت و فقرا خوشبخت باشند.

اما آیا واقعیت امروز جامعه ی ما با این ایده ها هماهنگی داره. ما یک سری اصولی برای خودمون داریم که با زندگی جدید همخوانی ندارند و بعد ما حرص می خوریم که وای پس چرا اینجوری نیست.

یه مثال دیگه. به ما گفتن حجاب خوبه و این در ذهن ما به یک تابو تبدیل شده. از نظر من حجاب خودش ممکنه خوب باشه اما تبدیل شدنش به تابو و قضاوت در مورد دیگران بر اساس اون، هم برای ما دردسر ایجاد می کنه هم برای دیگران. شاید ما نباید از خود حجاب عبور کنیم اما نباید اونو برای خودمون تابو کنیم.

نگاه من به جهان نگاهی کارکرد گراست. چیزی که مفیده اصالت داره. و هیچ چیز بنا به خودش اصالتی نداره. هیچ موجودی اصالتش رو از شکم مادر با خودش نمیاره. چیزی که امروز اصالت داره لازم نیست که فردا هم از اصالت برخوردار باشه. باید دید از چه کارکردی برخورداره. زمانی گاری زمانی درشکه و زمانی دیگر اتومومبیل اصالت داشتند. امروز گاری چقدر ارزش داره. خیش و گاو اهن چه قدر ارزشمندند؟!

آدم ها باید یاد بگیرند خوشبختی رو، اون هم در عین کثرت ها و تفاوت ها. اون جوری تحکم کردن ها و قضاوت های دلهره آور هم از بین میره. یادت باشه من چی گفتم ما در دوران گذار قرار داریم شرایط اجتماعی ما رو به سمت و سویی می کشونند اما ما دو دستی به خنزر پنزری هامون چسبیدیم. فارغ از اینکه این ها در زندگی ما اومدن تا ما بتونیم با بغل دستی هامون سازگاری داشته باشیم.

در این صورته که مثل ترکیه ممکنه دو خواهر روی یک نیمکت با هم بنشینند و گپ بزنند یکی با حجاب اسلامی و دیگری کاملا بدون حجاب و هیچکدوم همدیگه رو از زاویه تنگ حجاب نگاه نکنند. اون دیدی که دو خواهر و حتا دو انسان باید به هم داشته باشند دیدی عقیدتی و ایدئولوژیک نیست دیدی انسانیه یعنی انسانیت اونا در عین تفاوت های ظاهری شون مخاطب همدیگه قرار بگیره.

ادامه دارد.


 1. من برای پاسارگاد، قبر کورش و هر چیز دیگری که ممکن است به تقابل دولت-ملت در ایران بیانجامد اهمیت می دهم. اما از منظری دیگر، سد سیوند یا گتوند را، از آنجا که به کشاورزان منطقه اجازه ادامه بقاء و حیات می دهد، بر مقبره ای که استخوانهای میّتش، قرنها پیش، توسط جویندگان گنج به غارت رفته ترجیح می دهم.

تمامی آنچه که کورش را در نظرمان بزرگ نموده، کتیبه ی استوانه ای شکل، درب و داغون و رنگ و رو رفته ای است که حامل یکی از آخرین پیامهای این فاتح بزرگ است.

برای اینکه بدانیم این شاهنشاه محترم، چقدر به آنچه گفته پایبند است کافی است که این پیام را در کنار لشگرکشی های بی حد و مرز این بزرگمرد تاریخ بگذاریم تا دریابیم که این بابا برای ملل دیگر همان نقشی را ایفاء نمود که چنگیز خان در به در شده برای ما ایفاء کرد. درست مثل جورج بوش صغیر که در ظاهر دم از آزادی بیان، حقوق بشر و دموکراسی و مبارزه با تروریسم می زند ولی در عمل آب به آسیاب حکومتهای خودکامه عرب و غیر عرب می ریخت و به بهانه های واهی، تا می تواند جنگ و دعوا به راه می انداخت.

2. "سیصد" که ساخته شد و به نمایش درآمد خون در رگهایمان به جوش و خروش آمد و به رگ غیرتمان برخورد. فریاد وا مصیبتا سر دادیم و به محکوم نمودن این اقدام بی شرمانه!!! پرداختیم.

ملیت، هویت و ایرانیتمان (که دقیقا نمی دانم چیست؟) زیر گاری رفته بود و فیلمسازی آمریکایی، با هزینه ای اندک، در داخل یک استودیوی کوچک، تمام آنچه را که از اقدامات بنیادگرایان دینی سالم مانده بود به یکباره زیر سوال برده و ما را در نزد جهانیان بی آبرو ساخته بود.

بله، ایرانیت ما، با یک فیلم زیر سوال رفته بود و استخوان های نیاکانمان در درون مقابرشان لرزیده بودند. آنها ما را ملتی با سوابق وحشیانه و چهره هایی زشت، سیاه و خشن که شباهت عجیبی به جانوران داشت تصویر کرده بودند.

داستانی تحریف شده بود تا "ایران و ایرانی هراسی" را در تکمیل پروژه اسلام هراسی به خورد غربی ها بدهد و آنان را با تهای جنگ طلبانه جرج بوش همراه سازند.

برخی از ما وبلاگ نویسان، در برابر این هجمه تاثیر گذار، گریبان دریدیم و فرهنگ 2500 ساله خود را به رخ کشیدیم و بدان فخر فروختیم و به کتیبه کورش کبیر - که معلوم نیست چرا به خود اجازه می داد به دیگر سرزمینها جهان حمله نماید و عزیزان دیگر ملل را به خاک خون بکشد اما نسبت به بتهایشان، کوچک ترین بی احترامی را روا نمی داشت - افتخار می کردیم.

در این بین کسی نبود که از ما بپرسد "ابرندخانه"ها که در آن پسران نوجوان و زیبارو خودفروشی می کردند، یا همین باب آخر کتاب اخلاقی قابوس نامه که پیرامون آداب لواط و بچه بازی نگاشته شده، ختنه دختران که تا چندی پیش در جای جای این مرز و بوم رواج داشته، و مردانی که هنگام مسافرت آلت تناسلی همسرانشان را با قفلهای پوسیده و زنگ زده ای که از مادرانشان به ارث برده بودند قفل می نمودند تا خیالشان از باب خیانت ایشان راحت باشد، در کجای فرهنگ پر افتخار ایرانی جای دارد.

راستی آن رسمی که طی آن عروس را در شب اول ازدواج در اختیار شیخ، خان و . می گذاشتند که بدین وسیله آنها را متبرک سازند در کجای ایرانیت ما قرار دارد.

ایرانیت ما تا کجا مدیون پدران، مادران و دخترانی است که از خود گذشتگی کرده و برای حفظ فره ایزدی از گزند روزگار با پسران، پدران و برادران خود همخوابه می شدند.

شایسته است هنگامی که سیصد و سیصدهای دیگر را می بینیم بیهوده خونمان به جوش نیاید چرا که ما ایرانیان نیز در گذشته، ملتی در حد یونانی ها، رومی ها و دیگران بودیم.

3. در روزگاری دور، که ایران یکی از دو ابرقدرت جهان به حساب می آمد، خلیج فارس، در حکم حیات خلوت حکومتهای شاهنشاهی ایران به حساب می آمد و ایرانیان، این منطقه را به میدان ترکتازی خود تبدیل نموده بودند.

آنان به مدد ناوگان دریایی خود و هزاران هزار سربازی که از جای جای خاورمیانه به مزدوری گرفته بودند، به راحتی از آبهای این دریای خروشان می گذشتند و ضرب شصت خود را، به عربهای یک لا قبا نشان داده و دار و ندار ایشان را غارت نموده و به یغما می بردند.

شاپور ذوالاکتاف، در زمان سلطنت خویش به اعرابی که بی اجازه در آبهای خلیج به تردد پرداخته و از دادن باج و خراج به حکومتش سر باز زده بودند حمله نموده و کتف آنها را سوراخ می نمود و از درون سوراخها طناب رد می کرد تا به زعم خود اینگونه این نافرمانان ناسپاس!!! را تنبیه کرده باشد.

با توجه به آنکه این منطقه از جهان، قرنها ساکنینی عرب زبان را در خود جای داده بود، اما به دلیل وجود ابرقدرتی چون ایران با لشکری قدرتمند و پادشاهانی خودکامه و  ثروتمند، نام خلیج فارس بر آن نهاده شده بود.

اما سالهای سال گذشت و عرب، با فروش نفت و استمداد از غرب و تبدیل شدن به آلت دست آمریکایی ها، از قعر ذلت بدر آمد و از شیر شتر خوردن و سوسمار، کارش به جایی رسید که تاج کیانی را آرزو نمود و قدرت و ثروتی سترگ به هم زد .

امروز به واسطه برنامه ریزی دقیق و دیپلماسی شایسته، کشورهای عربی به کشورهایی به ظاهر توسعه یافته تبدیل شده اند و قلب توسعه اقتصادی جهان در همین منطقه قرار دارد. کشورهای عرب زبان منطقه همه ساله پیشرفتی چشمگیر در زمینه اقتصادی به دست می آورند. و به قدرت طراز اول این منطقه تبدیل شده اند و ما ایرانیان، به دلیل مدیریت دیمی و تاریخ مصرف گذشته و دیپلماسی آتش افروزانه، به یکی از بی پایگاه ترین کشورهای جهان تبدیل شده ایم چنانکه هر لحظه بیم آن می رود که، مورد هجوم قدرتهای بیگانه قرار بگیریم.

دنیا که تا قرنها، منطقه خلیج را با نام پارسیان، هرمز، بوشهر، بندر عباس و. می شناخت، دیگر این نامها را از یاد برده و این نامها برای آن به لغاتی تهی از معنا، بدل شده است.

اکنون دیگر جهانیان، منطقه و خلیج را به نام دبی، قطر، امارات و اعراب می شناسند. دوبی که ده برابر ایران جهانگرد دارد در دنیای امروز آشناتر و معروف تر از ایران است. و قطر به سانترال کامپیوتری خاورمیانه تبدیل شده شده است.

آدم اگر انصاف داشته باشد، اگر آدم مرده پرستی نباشد، نیم نگاهی که به وضعیت ی اجتماعی اقتصادی منطقه بیاندازد در می یابد دیگر از آن خلیج فارس، جز نامی و خاطره ای باقی نمانده است. و بی شک هویت خلیج دگرگون شده و به خلیجی عربی بدل شده است.

حال در این بین، ما ایرانیان چه گریبان خود را بدریم چه ندریم و به جای راهکارهای معقولی چون توسعه اقتصادی و دیپلماسی کارآمد و اتخاذ تی تنش زدا به راهکارهایی چون ایجاد بمبهای گوگلی و نوشتن مقالات تحریک آمیز و تهدید همسایه ها بپردازیم، قادر نخواهیم بود که بار دیگر هویتی پارسی به خلیج بدهیم.و باید بپذیریم کخ حلیخ صرفا روی تابلو و کتابهای درسی مدارس ایرانی است که خلیج فارس مانده است.

4.  قرنها و هزاره ها در ایران مرسوم بود که دین و مذهب به حکومت مشروعیت دهد و در نگره ی مذهبی ایرانیان، شاه دارای فره ای ایزدی بود که او را  به خدا مرتبط نموده و بقای حکومتش را تضمین می کرد.

شاهان ایرانی،در پیشگاه مغان و ملایان تاجگذاری می کردند و از آنجا که پاسدار مذهب رسمی کشور محسوب می شدند، ون نیز مشروعیت حکومت شاهان را مورد تایید قرار می دادند. ( نوعی معامله پایاپای )

وضع برای محمدرضا (پهلوی دوم) نیز همین گونه بود و او با نقد تهای ضد دینی پدر (رضا شاه) و ملغی نمودن آنها، موفق شد تا مشکلات خود را در راه تثبیت حکومتش حل نموده و از تزلی که در ابتدای حکومت گرفتارش شده بود برهد.

او به مشهد و قم می رفت، به دیدار ون عالی رتبه می شتافت و در خفا دست آنها را نیز می بوسید و آنها هم از این منظر که شاه حافظ مذهب حقه شیعه اثنی عشری است به تکیه گاه معنوی حکومت سلطنتی پهلوی تبدیل شده بود. چیزی که به شدت از سوی برخی ون میانی یا پایین دستی مورد انتقاد قرار می گرفت و کار را به جایی کشاند که برخی از ایشان، رویای ترور برخی مراجع تقلید شیعه را در سر پروراندند.

پس از مرگ آیت ا. بروجردی، شاه از خلاء ایجاد شده به نفع اجرای تهای اصلاحی مورد حمایت آمریکا در کشور استفاده نمود. "ن واجد حق رای شدند"، "زمینهای بزرگی که به فئودالها تعلق داشت مصادره و در میان اقشار آسیب پذیر جامعه تقسیم گردید" و "حق حضور اقلیتهای مذهبی در مجلس شورای ملی به رسمیت شناخته شد".

این همه، موجبات شکراب شدن رابطه ی ون با شاه را فراهم کرد و کم کم جای خود را به دشمنی و کینه داد. ون بی محابا شاه را بر فراز منابر مورد هجوم قرار داده و به شدت از وی انتقاد می کردند و شاه نیز انتقاد آنها را با زندان و تبعید پاسخ می داد.

این درگیری، حتی با وجود ون محافظه کاری چون آیت الله شریعتمداری و علامه عسگری در حوزه، از کنترل خارج شد و مذهب، به عنوان منبعی عظیم در جهت تقویت سلطنت و مشروعیت بخشی بدان، از دست رفت و خلاء مشروعیت، زمینه ی آسیب پذیری حکومت را فراهم ساخت.

این گونه بود که شاه، مجددا به سوی تهای پدر رجعت نمود، و کوشید تا این مشکل را به نحوی دیگر جبران نماید و به مسایلی چون ملیت، تاریخ شاهنشاهی، ناسیونالیسم ایرانی و پان ایرانیسم علاقمند شد.

روشنفکران وابسته به دربار، به سرعت به واکاوی تاریخ پرداختند، شخصیتهای خیالی آفریدند و از حمله مسلمانان به عنوان تلخ ترین خاطره تاریخ ایران یاد کردند تا از اسلام لولویی برای مردم بسازند.

شاه، آریا مهر نامیده شد و خود را وارث تاج و تخت پادشاهان بزرگ ایرانی دانست. جشن های 2500 ساله به راه افتاد، مبدأ تاریخ از هجری شمسی به شاهنشاهی تغییر یافت و کورش زاده شد. آنها به دلیل اهمیتی که غربی ها به خاطر منشور ملل به کورش می دادند، او را بزرگ تر از آنچه که بود تصویر نمودند. شاه به گور او شتافت و به او نوید داد "کورش آسوده بخواب که ما بیداریم" و شخصیتی که حتی یک بیت از او در شاهنامه نبود نماد ایرانیت ایرانیان شد تا شاید شاه بتواند از این طریق آب رفته را به جوی بازگرداند و برای حکومت رو به اضمحلالش منبعی جدید جهت مشروعیت به دست آورد.

تهای او برای خلق جایگزینی برای مذهب، شرایطی را به شکلی درآورد که پس از پیروزی انقلاب همه مواریث تاریخی ایرانیان در معرض تخریب قرار گرفت.

5. می دانم که این نوشته باز بر مذاق شوونیستهای به خواب رفته سرزمینم تلخ خواهد آمد و آنها را چونان گرگ هاری به سوی من روان خواهد ساخت. کاملا طبیعی است که آنها به خود جرات بدهند و در بخش کامنتهایم انتقام استخوانها پوسیده ی نماد های ملی خود را از من بستانند این رسم همیشگی آنها است. چه آنها تا بر قدرت سوار بوده اند کوره های آدم سوزی به راه انداخته و در روزگار عسرت به همین چند فحش ناموسی و خانوادگی بسنده کرده اند.

از دیر باز به رز زدن هایشان عادت کرده ام و اصلا هرگاه که با ایشان مواجه شده ام، جز زر زدن چیز دیگری نشنیده و ندیده ام. البته این غیر طبیعی نیست. چه از کسانی که در دنیایی جدید زندگی می کنند و خود را دل مشغول امور تاریخ مصرف گذشته یی چون داریوش، کورش و شاپور می نمایند چیزی جز این نیز نمی توان توقع داشت.

زر زدن مخصوص انسانهایی بی بهره از عقلانیت است و اگر ایشان از کمترین میزان عقلانیت بهره مند بودند تن به شوونیسم نمی دادند.

اینک اگر سخن مرا به حساب عرب، سید، بسیجی یا جیره خوار رژیم شدنم نمی گذارید، باید بگویم که از نظر من رورتی شکر خورد که ملیت و ایرانیت را تنها آلترناتیو حکومت دینی در ایران عنوان نمود. چگونه می توان با استمداد از گذشته ای که خود نتوانست گلیمش را از آب بیرون بکشد و اینک از آن، جز چند گور و کتیبه و ستون کله اسبی باقی نمانده به دورانی جدید قدم نهاد.

من به جد اعتقاد دارم که سخن گفتن از حقوق بشر یا آنگونه که کتیبه کورش در میان سینه چاکانش "حقوق ملتها" خوانده می شود کار دشواری نیست. کار دشوار آن است که در عمل خود را در برابر آن مسئول بدانی و در راه تحقق اش گام برداری و بی هیچ شکی جنگ بمباران هوایی و لشگر کشی راه صحیح آن در میان ملتها نیست. پس برحذر باش تا به بهانه برقراری اش، دست به جنایتی نزنی و خود اولین پایمال کننده اش نباشی. آنچنانکه اولین نویسندگان منشور حقوق بشر در فرانسه انقلاب زده،  خود نخستین و بزرگترین ناقضان آن شدند.

از دیرباز نیز همین گونه بود، کورش نیز که منشور حقوق ملل را نگاشت به بیش از چهل کشور جهان کرد و تاج از سر پادشاهان دیگر برداشته و به قتل عام دیگر ملتها پرداخت. و جوانان بسیاری که از روی دلبستگی به فرهنگ تاریخ و ملیتشان در برابر لشگریانش می ایستادند از دم تبغ گذراند.

درست است که باورش برای ما سخت است اما مغولان نیز از چنگیز قهرمانی چون کورش ساخته اند. بزرگترین مدعی دموکراسی آزادی و حقوق بشر در دوران ما نیز جورج بوش رئیس جمهور پیشین ایالات متحده آمریکاست. من او را  خلف بر حق کورش کبیر می دانم. او نیز در دنیای امروزین ما همان نقشی را بر عهده گرفته است که دو هزار و پانصد سال پیش کورش بر عهده گرفته بود با همان خشونت و همان درنده خویی.

شاید زمان زیادی نگذرد که جرج بوش نیز چون کورش در چهره ی یک قدیس یا قهرمان بازگردد و جای کورش را در ذهن و زبان مردم، فتح نماید دور نیست که چنین شود. البته اگر ما سکوت کنیم. اگر چشم هایمان را فروبندیم و اگر وجدانمان را آسوده سازیم چنین خواهد شد.


این ها را بر حاشیه ی کتاب "عقلانیت و معنویت" نوشته ام و اینک به این شکل منتشر می شوند.

* مخالفان فلسفه ی اسلامی دو گروه اند:اسلام ستیزانی که از دین بیزارند و می پرسند که مگر اسلام فلسفه هم دارد؟!!! و متعصبینی که معتقدند که اسلام همان است که از طریق وحی نازل شده و ما فلسفه ی اسلامی نداریم و تمامی فلسفه را ترّهاتی یونانی می پندارند. گروه نخست اسلام را دست کم می گیرد و آن را دارای شانی فلسفی نمی دانند. و دومی با برابر نهادن فلسفه و وحی، فلسفه را راه و روشی انحرافی دانسته و اسلام را از آن مبرّا می داند.

* بر اساس نظر دکتر دینانی، فلسفه اسلامی فلسفه ای برآمده از متن دین و آموزه های وحیانی نیست ولی وحی یکی از موضوعات آن است. فلسفه ابزاری است که در جهان اسلام به کار گرفته می شود و تمدن اسلامی لبریز بود از مفاهیمی دینی. این گونه مفاهیم دینی و فلسفی، در یکدیگر ممزوج شده و فلسفه اسلامی را شکل داده اند.

* فلسفه و زمان بایکدیگر ارتباطی دیالیکتیکی و بده بستانی دارند. هیچ فلسفه ای از عصر و زمانه خود بی تاثیر نیست و فلسفه ها در خلاء شکل نمی گیرند. با عبور از هر دوره ی تاریخی، فلسفه نیز به رنگ و بویی دیگر در می آید.

* یکی از مهمترین فرق های گذشته و حال در سرعت عبور زمان است. در گذشته تمدنی صدها سال دوام می آورد تا به زمان انحطاط خود برسد اما هم اکنون سرعت به همه شئون زندگی انسان سایه افکنده است. در گذشته فلسفه ها نیز گاه به اندازه یک نوح عمر می کردند اما اکنون تاریخ حضور بسیاری از فلسفه ها به زحمت به یک دهه می رسد.

* چه رازی در این نکته نهفته است که انسان، در فلسفه های گذشته از جایگاه شایسته و خدای گونه ای برخوردار بود اما در فلسفه های جدید هر روز کوچکتر، معمولی تر و بی مقدار تر می گردد.

* چرا فلسفه را یونانی می دانند؟ مگر پیش از یونانیان هیچ قومی از قدرت عقل در شناخت و تبیین هستی استفاده نکرده اند.  مگر می توان گقت که تمدن های قدیمی تری چون ایران، هند و چین فلسفه نداشته اند؟ پاسخ در اینجاست که آثار فلسفی برای نخستین بار در یونان مکتوب شد و مدارس فلسفه در ابتدا در یونان شکل گرفت و در یونان بود که گروهی به عنوان فیلسوف نام گذاری شدند و آثار مکتوب فلسفی از یونان اخذ، ترجمه و در تمدن های دیگر مورد موشکافی قرار گرفت.

* ما، اسیر تصورات خود هستیم. حتا شهود ما نیز بر اساس این تصورات ماست. ما از دریچه تصورات خود، حقایق غیر مادی را شهود می کنیم.

* تاریخ و تجربه ی تاریخی است که برای ما ذهنیت ایجاد می کند.

* مقولات دینی، مقولات دینی است و مقولات عقلانی، مقولاتی عقلانی است و این دو هیچ ارجحیتی نسبت به یکدیگر ندارند. این، خواسته ها، توقعات و پیچیدگی های شخصیتی ماست که ما را به سویی و جهتی رهنمون می سازد. ما انتخاب نمی کنیم که عقلانی باشیم یا وحیانی، بلکه انتخاب می شویم . اما آنها که اصالت را به مقولات عقلانی می دهند و با عقل شان به سراغ دین می آیند در نهایت سه توقف گاه دارند:

عده ای به نفی دین می پردازند، عده ای به توجیه دین می پردازند و سعی می کنند تا دستورات و آموزه های عقلانی را از میان ارشادات دینی استخراج کنند و چیزی ما لا یطاق را بر دوش و گرده دین بگذارند و گروه سوم کسانی هستند که سکوت کرده و آرام و بی تفاوت از کنار دین می گذرند. راستی مگر دین برآمده از "وحی" نیست پس چرا عقلی که در فهم و توجیه و شناخت "وحی" در مانده و عاجز است این چنین بوالفضولی نموده در فهم و دریافت فراورده های وحی می کوشد.

* دین مانع تفکر است و ادیان استخوان دار و ریشه دار، بیشتر مانع هستند. ادیان، پاسخ سوالات شما را از پیش داده اند و شما در برابر آنها تسلیم، مطیع و خاضع هستید. عدم خضوع شما در برابر پاسخ های دینی، یا کفر است و یا شبهه. اما در جوامعی که دین از قدرت و نفوذ و اقتدار کمتری برخوردار بود زمینه برای ایجاد سوال و در نتیجه عقلانیت مهیاتر است. لذا از نظر من جوامع شرقی برای خلق تفکرات عقلانی و فلسفی از توانایی و زمینه و مساعدت کمتری برخوردار بودند. دین بر تمام شئون زندگی انسان شرقی تسلطی کامل و تمام عیار داشت. اما در یونان خدایان متعدد و ادیان رسمی و غیر رسمی مختلفی وجود داشت که همواره در حال جنگ و توطئه چینی بر علیه یکدیگر بودند. این خدایان همواره کارهایی می کردند که ابهت و جایگاهشان را در میان مردم تضعیف می کرد و همچنین علاقه ای برای ارسال پیامبرانی برای یونانیان نداشتند. لذا زمینه برای پیدایش فیلسوفان مهیا شد.

* "جامعه ی فاقد پیامبر، جامعه ای لبریز فیلسوف است."

* تا مسیحیت بر تمام شئون زندگی مردم اروپا سایه گستر شد بساط فلسفه در هم پیچید آکادمی ها یکی یکی تعطیل شدند و جای خود را به کلیسا ها، دیر ها  و . دادند. مسیحیت پیشاپیش پاسخ سوال های مردم را داده بود و فضولی در کار باورها و اعتقادات، جریمه های سنگینی در پی داشت.

* نخستین کسی که چشم بر حقیقت بست و فلسفه را دارای ریشه ای شرقی انگاشت شیخ شهاب الدین سهروردی بود. او فلسفه را دارای ریشه ای ایرانی انگاشت حال آنکه چگونه می توان انتظار داشت که در زیر یوق دیانت زردشتی که در زمان ساسانیان بر تمام زندگی ایرانیان مسلط بوده چون و چرایی فلسفی شکل بگیرد. اگر فلسفه در ایران قابل تحمل بود خود شیخ شهاب، جان بر سر این راه نمی نهاد و کشته نمی شد.

* دکتر دینانی فلسفه ای را اصیل می داند که دیرپا باشد. ولی خود در جایی دیگر توضیح می دهد که فلسفه ها با عصری که در آن متولد می شوند رابطه ی بده بستانی دارند. اگر این را به عنوان مقدمه بپذیریم باید گفت با سپری شدن هر عصری، تاریخ مصرف فلسفه ی آن عصر نیز سپری خواهد شد. و تاکید بیهوده بر ماندگاری یا اصالت فلسفه ی عصری سپری شده و تاریخ مصرف گذشته نوعی جهل و عناد خواهد بود.

* چرا فلسفه های گذشته از پایداری بیشتری برخوردار بودند. آیا استحکام عقلانی آنها بیش از فلسفه های امروز بود که هر روز رنگ عوض می کنند و با سرعت هرچه تمام تر رو به افول و زوال می روند. علت سرعت بالای تغییرات در جهان است. جهان برای عبور از گاری به لوکومتیو به بیش از چند هزار سال زمان نیاز داشت اما امروزه در طول یک سال تغییراتی در زندگی ما رخ می دهد که کیفیت زندگی و باورهای ما را تحت الشعاع قرار می دهد. در عصر س، دوام و پایداری فلسفه ها هم زیاد بود و گاه قرن ها طول می کشید که از بطن و متن فلسفه یی کهن، فلسفه ی نو برآید اما امروز فلسفه ها، میهمانان چند روزه ی ما هستند. آنها زود می آیند و زود می روند و فراموش می شوند. نه آن تدوام چند صد ساله را اصالتی هست و نه این دگرگونی سریع السیر فاقد اصالت است.


این ها، نوشته های من هستند که بر حاشیه ی کتاب "مبانی کلامی اجتهاد" نوشته ام و اینک پس از سال ها به این شکل منتشر می شوند.

£ مقدمه و پیش درآمد قرار گرفتن یک هرمنوسین در موقعیت مکالمه آن است که از پیش احتمال درستی دیدگاه مخاطب خود را پذیرفته و مهم تر اینکه احتمال وجود بخشی از حقیقت در نزد مخاطب را فرض بداند.

£ گفتگوی متن و مفسر بر دو پایه استوار است: اول آن که بپزیریم که متن حرفی برای گفتن دارد و می تواند پاسخگوی بخشی از پرسش های مفسر باشد. و دوم اینکه همه معانی و واقعیت ها نزد مولف نیست و مفسر با اطلاعاتی که نزد خود دارد می تواند واقعیت ها و معانی را که حتا مولف از آن بی خبر است کشف کندو پاسخ هایی را از متن استخراج نماید که در روزگار پیش از مفسر دیگران از آن بی خبر بوده و حتا روح مولف هم از آن آگاه نیست.

£ در برخونش متن تنها سوژه است که فعال است و ابژه یا همان متن در سکوت محض و مطلقی به سر می برد و مشارکتی در فرایند فهم ندارد. اما بر خلاف این دیدگاه، گادامر فرایند برخوانش - موقعیت مکالمه - را فرایندی دو سویه و بده بستانی می داند.

£ گادامر، پرسش را زیربنای شناخت و فهم می داند و معتقد است که ابتدا باید پرسشی داشت و آنگاه به سراغ متن رفت و شناخت ما از متن به شدت وابسته به پرسش ما از متن است. این پرسش های ما هستند که به شناخت ما از متن جهت و سمت و سو می دهند. او فهم را وابسته به پرسش ما و پرسش های ما را امری عصری می داند که با زمانه و زمینه ای که ما در آن زندگی می کنیم در ارتباط است.

£ از دیدگاه گادامر هر اثر کلاسیک ادبی یا هر اثر دیگری در زمانه ی خود پرسش هایی خاص و در زمانه ی ما پرسش های دیگری را طرح و پاسخ می دهد. او متن را به زمان و مکان خاصی محدود نمی کند. از نظر او متن مم به پاسخگویی به سوالات در هر زمان و هر مکان می باشد.

£ گادامر در فهم متن بیش از متن و مولف به خواننده و مفسر اهمیت و اصالت می دهد. این اساس نظیه مرگ مولف است.

£ دیلتای معتقد بود که مفسر می تواند خود را جایگزین مولف نموده و با قرار دادن خود در موقعیت مولف به کشف رازهای متن و معناهای مندرج در آن بپردازد. اما گادامر با این دیدگاه دیلتای موافق نیست. گادامر معتقد است که ما به عنوان مفسر نمی توانیم جایگاه خود را ترک نموده و وارد افق گذشته ای که مولف در ان می زیسته شویم. او مدعی است که ما همواره از حیث وجودی در موقعیت و افق خود ریشه دوانده ایم. او تفسیر و فهم متن را بر اساس افق و موقعیت مولف را نمی پذیرد و بر آن است که متن باید با توجه به افق و موقعیت مفسر فهم گردد.

£ گادامر، تفسیر را امری عصری و وابسته به زمان می داند. بر اساس ایده های گادامری هر شناختی در موقعیتی خاص اعتبار دارد و ما افق و چشم اندازی مطلق نداریم که بر اساس آن به شناخت، فهم و معرفتی ابدی و جهان شمول دست یابیم.

£ ما را از پیش داوری گریزی نیست و ما نه می توانیم و نه باید از این پیش داوری ها بگریزیم و این ها نه تمها مانع فهم ما نیستند که ابزار فهم ما هستند.

£ متن در افقی پدید امده اما بازفهمی متن در افقی دیگر رخ می دهد. فهم متن در افق های جدید یا افق های دیگر معناهایی جدید و متفاوتی را به ما می دهد.

£ با ضعف موضع پوزیتویست ها، هرمنوتیک نیز از برج عاج پائین امد. هرمنوتیک زمانی درصدد بود که همان کاری را برای علوم انسانی انجام دهد که تجربه برای علم انجام داده بود: "کشف و ارایه فرمولهای ابدی و ازلی"

£ هرمنوتیک فلسفی گادامر، یک انارشیسم تمام عیار معرفتی است و آه که من چقدر دلبسته ی آنم.

پایان


این ها، نوشته های من هستند که بر حاشیه ی کتاب "مبانی کلامی اجتهاد" نوشته ام و اینک پس از سال ها به این شکل منتشر می شوند.

£ هایدگر برای شناخت، به جای آنکه خود را در کنار دیگری یا دیگری را در کنار خود قرار دهد به شناخت جایگاه انسان در هستی تاکید می کند و پرداختن به مقوله بودن در جهان را به بودن در میان آدمیان مقدم می داند و آن را زمینه و مقدمه شناخت درست تر انسان از خود و ماهیتش دانسته و آنرا زمینه ساز فهم های دیگر می داند. و معتقد است که بدون چنین شناخت کاملی که انسان از خود با بودن در هستی به دست می آورد نمی توان به هیچ شناخت و معرفت حقیقی دست یابد.

£ برداشت هایدگر از انسان برداشتی غریب است. او انسان را موجودی پرتاب شده در هستی می داند که در صحنه ای از وجود در نقطه ای از آن فرو می افتد بی آنکه در افتادن در آن نقطه ی خاص دخالتی داشته باشد. این گونه است که ما با افتادن در نقطه ای زمانی - مکانی از هستی در بستر خاصی از فهم افتاده ایم و در همان بستر شروع به فهم می کنیم و آن بستری که بدان سو پرتاب شده این پیش فهم ما در فهم های ما خواهد بود.

£ هایدگر، انسان را زبان می داند و زبان هر چیزی است که می تواند معنایی را در خود و با خود حمل نماید.

£ هایدگر، زبان را صرفا ابزاری ارتباطی نمی داند بلکه زبان در نزد وی از گستره ی وسیعی برخوردار است. او زبان را تجلی وجود درون آدمی می داند. به عبارت دیگر زبان تجلی وجود ادمی است که در قالب زبان ظهور نموده است. در نگره ی وی زبان از درون انسان می جوشد و بنا به ضرورت های اجتماعی که جامعه شناسان توضیح می دهند به وجود نیامده و قرارداد نشده است. البته او منکر نقش ارتباطی زبان نیست اما این را ظاهر و پوسته بیرونی مساله می داند و باطن زبان را در ارتباط با وجود عینی و هستی بنیادین انسان در ارتباط می داند به دین ترتیب به زبان معنایی عام می بخشد و آنرا فراتر از واژگان، آوا ها و دستور زبان قلمداد می کند. در نگره ی وی زبان هر چیزی است که معنایی در آن و با آن از انسان و بر انسان تراوش می کند.

£ تمام تلاش ها و کوشش های هایدگر بر این نکته معطوف است که انسان را عریان از دیگری و در بستر هستی - جایی که بدان پرتاب شده است- مورد ارزیابی قرار دهد او بر ان است که فهم ما از ما اگر مبتنی بر دیگری باشد فهمی ناقص است. و ما باید در هستی و عریان از دیگری به شناخت از خود دست یابیم.

  £ما وقتی با دیگری سخن می گوئیم معنا را محدود می کنیم معنا هنگام سخن گفتن ما با دیگری قربانی می شود چون مجبوریم آن معنا ها را در قالب تنگ و تاریک زبان بریزیم: در زبان روز و فهم دیگری. در حالی که با معناهای مندرج در ذهن خود ارتباطی مستقیم و بلافاصله و بلاواسطه داریم و نیازی به محدود نمودن آنها نداریم لذا سخن گفتن با دیگران قاتل معنا است.

£ هایدگر در تلاش است تا انسان را به ما هو انسان مورد ارزیابی قرار دهد و نه انسان به ما هو غیر.

£ از نظر هایدگر انسان زبان مند است زبان دارد و حرف می زند نه آنگاه که در برابر کسی می ایستد و او را مخاطب خود می یابد بلکه او همواره در حال به کار گرفتن زبان است او هر لحظه و در هر حال در حال سخن گفتن است. آنگاه که می اندیشد گویی سخن می گوید. در واقع شاید بتوان گفت که هایدگر انسانیت انسان را قائم بر زبان می داند و درصدد است تا تاکید نماید اگر انسان مستقلا و بدون ارتباط با دیگری مورد ارزیابی قرار گیرد باز هم موجودی زبان مند است. او وقتی به هستی می نگرد به واسطه ی زبان می نگرد و فهم هستی توسط انسان در قالب زبان شکل می گیرد و زبان را نباید به واژگان و. فروکاست. ما خود را در هستی و هستی را در رابطه خود با همین زبان فهم می کنیم.

£ هایدگر ساحت هرمنوتیک را از روش شناسی به وجود شناسی تغییر داد. او در این امر چنان غرق شد که دیگر فرصت بازگشت به مباحث معرفت شناسانه را نیافت و متدولوژی هرمنوتیک را پیدا نکرد. اما پس از او گادامر تلاش کرد تا آموزه های فلسفی- هرمنوتیکی هایدگر را وارد عرصه های روش شناسی و معرفت شناسی هرمنوتیک نماید و از انسان شناسی و وجود شناسی هایدگر به روش شناسی و معرفت شناسی جدیدی در فهم متن دست یابد.  

£ گادامر تلاش کرد تا با استفاده از نگره ی هرمنوتیکی عام هایدگر بار دیگر پرسش دیلتای گونه را مطرح نماید و با توجه به دست یافته های کلی تر و جدیدتر هایدگر به آن اصولی که توسط دیلتای پیش روی هرمنوتیک نهاده شده بود بپردازد. او بر آن بود که مانند هایدگر در حیطه هستی شناسی، انسان شناسی و وجود شناسی در جا نزند و اندیشه های هایدگری را دیگر بار در مجرای هرمنوتیک - متن شناسی - در جریان اندازد. لذا در سال 1960 کتاب حقیقت و روش را به رشته تحریر درآورد و بدینوسیله به پایه گذار تمامی مباحث هرمنوتیکی معاصر تبدیل شد.

ادامه دارد .


این ها، نوشته های من هستند که بر حاشیه ی کتاب "مبانی کلامی اجتهاد" نوشته ام و اینک پس از سال ها به این شکل منتشر می شوند.

£ هر متنی حامل جلوه های شخصیتی نویسنده و ویژگی های اجتماعی جامعه است که در آن تولد یافته چه آفرینش گر متن بدان واقف باشد و چه از آن غافل باشد.

£ هوسرل بر آن بود که ما نمی توانیم به روان افراد وارد شویم و به پیچیده گی ها و امور موجود در روان افراد پی ببریم جز با بررسی امور عینی مربوط به فرد. به عنوان مثال ما با پریشان ظاهری و نرسیدن به بهداشت و ظاهر به یک وضعیت روانی خاص در افراد پی می بریم وگرنه راه دیگری برای کاوش در روان افراد نداریم. این امر به دیلتای این امکان را داد تا وقتی در تحلیل متن می خواست به روانکاوی مولف بپردازد بر این نکته تاکید کند که این وضعیت روانی با توجه به عملکرد ها، انتخاب ها و . قابل فهم و شناسایی است. پس باید برای فهم متن به نوع زندگی نمودن مولف نیز باید توجه نمود. یعنی ما قادر به فهم و درک معنا در آثار فردی چون حافظ نیستیم مگر اینکه به لایه های روانی این فرد نزدیک شده و دست یابیم و برای این نزدیکی نیز راهی نداریم جز اینکه ببینیم این حافظ چگونه می زیسته یعنی نمود عینی روان حافظ چگونه بوده است. حالا ما باید به کدامیک از نمود های روانی توجه کنیم. دیلتای می گوید آن نمود های روانی که خود بدان ها التفات داشته و یا قصد انها را داشته نه آنکه در موقعیتی استثنایی مانند مرگ والدین از خود بروز می داده است.

£ نکته: ما تا در تاریخ یک مولف وارد نشویم و آن تاریخ برای ما ملموس نشود و در آن زندگی نکنیم – راستی آیا ماشین زمان اختراع شده؟- امکان فهم نمود های روانی یک فرد و شکافتن لایه های روانی و ورود به عرصه روانی آن فرد نخواهیم بود.

£ آیا معنایی را که مخاطب آگاهانه در لابلای متن گنجانده موضوع فهم هرمنوتیکی قرار داد یا معنایی که از ناخودآگاه ذهن نویسنده در متن تجلی یافته نیز موضوع فهم هرمنوتیکی است.

£ بیراهه ای که دیلتای رفته این است که او هرمنوتیک را به جای آنکه ابزار فهم متن بداند آنرا ابزار فهم مولف می داند. هرمنوتیک از نظر او ابزاری است که می توان با فهم متن به فهم مولف دست یافت. در واقع هدف هرمنوتیک دیلتای شناخت مولف است نه متن. شناختی که حتا خود مولف از خود ندارد.

£ از نظر دیلتای راه شناخت خود، مقایسه خود با دیگران  و توجه به اشتراکات  و اختلاف موجود میان خود و دیگری است. اینگونه است که می توان به شناخت خود برسیم و از طریق شناخت خود به شناخت دیگری: این است تسلسل.

£ راه دیگر شناخت از نظر دیلتای شناخت انسان از طریق شناخت تاریخ و شناخت تاریخ از طریق شناخت انسان است. این است تسلسل و در هر دور از این شناخت، این فهم است که فربه تر خواهد شد.

£ چرا از تسلسل می ترسیم. چرا تسلسل را به قاعده نمی دانیم جهان محصول یک تسلسل دائمی و بزرگ است. چیزی که به زودی بدان پی خواهیم برد.

£ دیلتای هرمنوتیک را از متن شناسی به معرفت شناسی رساند اما هایدگر آنرا از معرفت شناسی به وجود شناسی کشاند. اما نتوانست یا نخواست مجددا آنرا به سوی متن شناسی یا معرفت شناسی متمایل کند. این گادامر بود که محصول فلسفی هادیگر را دوباره به سوی متن شناسی و معرفت شناسی بازگرداند.

£ هایدگر اساس کار خود را بر وجود که به زعم خودش پرسشی بنیادین اما فراموش شده بود نهاد و بر آن بود که ما تحلیل درستی نسبت به وجود نداشته باشیم نمی توانیم در مورد چیزی دیگر به فهمی درست دست یابیم.

£ سوال بنیادین از نظر هایدگر سوال چگونگی فهم انسان نیست بلکه سوال از چیستی انسان است . هایدگر نیز همچون اگزستانسیالیست ها انسان را تافته ای جدابافته می داند. او انسان را موجودی می داند که با تمام موجودات عالم تفاوتی اساسی دارد. از نظر او انسان تنها موجودی است که وقوف و ادراکی از وجود دارد. او امکان هر نوع شناختی برای انسان را موقوف بر همین وقوف و دریافتی می داند که ما از تصور وجود داریم.

£ هایدگر این سخن و پیشفرض دیلتای را که "ماهیت من با ماهیت دیگران یکسان است" را امر ساه ای نمی داند. او معتقد است که بحث از وجود مقدم بر بحث اثبات روح عینی و جایگزینی و عنصر مماثل است. هایدگر معتقد است که پیش از پرداختن به وجود و بحث از هستی شناسی و انسان شناسی نمی توانیم به کنکاش پیرامون مقولات فوق بپردازیم. او همچنین مخالف این نظر دیلتای است که من خود را می یابم لذا می توانم از طریق شناخت خود دیگران را نیز بشناسم چرا که شناخت خود به ایین راحتی نیست که دیلتای گمان می برد و زیربنای شناخت خود ابتدا بحثهای عمیق هستی شناسانه است.

ادامه دارد .


این ها، نوشته های من هستند که بر حاشیه ی کتاب "مبانی کلامی اجتهاد" نوشته ام و اینک پس از سال ها به این شکل منتشر می شوند.

£ آیا آیات قرآن، توسط خداوند و بر اساس این نکته تدوین شده اند که معنایی خاص را نمایان کنند. آیا بشر به عنوان مخاطبان قران می تواند معانی دیگری که در ظاهر با معنای اصلی و اولیه در تضاد نیست را اراده نماید.

£ اگر به زنده بودن قرآن و دینامیزم آن باور داشته باشیم، در آن صورت، کار ما این خواهد بود که ببینیم قرآن در مواجهه با رخداد های گذشته چه پاسخی داده و  به نیازها و سوالات امروز چه پاسخی خواهد داد. آیا ما می توانیم به قرآن نیز مانند یک متن معمولی و متعارف بنگریم.

£ من نه تنها در مورد قرآن که در مورد هر متنی، نگرشی خاص دارم. معتقدم که هر متنی در زمان خودش پاسخی است به نیازهای زمان خودش ولی ااما نمی توان آن متن را در زمان خودش زندانی نمود. متن ها با زمانه ها امتزاج می یابند و لاجرم و از سر اجبار -اختیار با خود متن یا مولف نیست- با توجه به نوع حضورش در اعصار مختلف بدون توجه به اینکه آفریننده ی متن چه معنایی را می خواسته اراده نماید، معناهای جدید را خلق کند و پاسخی نوین ارایه نماید.

£ آیا خلق قرآن توسط باری تعالی به این معناست که الفاظ، قادر به انتقال تمامیت معنا هستند یا به هر حال بنا به محدودیت "زبان" و محدودیت "انسان" و در عدم عینیت ذهن متکلم و مخاطب، بخشی از این معانی در حین انتقال شهید می شوند.

£ آیا مراد پروردگار از الفاظ، همان قرارداد های بشری است؟ یعنی حق تعالی وقتی لفظی را انتخاب نموده، دقیقا بر اساس قرارداد های بشری برگزیده است.

£ آیا "لفظ"، یک قرارداد مشترک و از پیش تعیین شده میان مخاطب و متکلم است.

£ آیا معنایی می تواند مستقل از لفظ باشد

£ آیا فهم هر یک از ما از معنا، چیزی شخصی و فردی است. اگر شخصی باشد و مطابق با تجارب سوالات خواسته ها و .، برداشت ما از معانی فرق داشته باشد دیگر لفظ قادر به انتقال معنایی که در ذهن ماست به ذهن دیگری نیست. بلکه آنچه را که در ذهن ماست بر اساس قالب های ذهنی مخاطب بازسازی یا بازآفرینی می کند.

£ لفظ وقتی می تواند محملی برای انتقال معنا باشد که متکلم و مخاطب دارای قرارداد مشترکی در زمینه لفظ و معنا باشند، درک مشترکی از این دو داشته باشند و روی آنها با یکدیگر توافق کرده باشند. نه آنکه هر یک از ظن خود یار لفظ و معنای مندرج در آن شوند و از دریچه ذهن و ذهنیت خود بدان ها بنگرند.

£ همواره فاصله ای میان معنا در ذهن متکلم و بازتاب آن در ذهن مخاطب وجود دارد و لفظ توانایی آن را ندارد که معانی را آنگونه که در ذهن متکلم شکل گرفته به مخاطب منتقل کنند.

£ مفاهیمی که از جانب خداوند است مفاهیمی متعلق به عالم بالاست. محصول نگاه از بالاست. مفاهیمی خدایی و ملکوتی است. اما صور کلی حاکم بر ذهن ما -ذهنیت ما- محصول انتزاع حسی ما از امور مادی است.

£ آیا لفظ صلاحیت دلالت بر معنایی را دارد و اگر لفظی فاقد صلاحیت باشد ما مجاز به استعمال آن نیستیم و مفید فایده هم نمی تواند باشد. - تقارن لفظ و معنا-

£ یک نکته: ما حتا وقتی که در درون خود می اندیشیم با معناها به صورت مستقل نمی اندیشیم بلکه اندیشه ما اندیشه ای معطوف به الفاظ است. و معنا ها در ذهن ما نمی توانند به صورت مجرد حضور و حصول یابند.

£ نکته ی دیگر: معنا ذاتا از لفظ مستقل است. و اما به مرور زمان، آنقدر با یکدیگر ممزوج شده اند که وقتی داریم با معنایی می اندیشیم لفظ ناخودآگاه همراه آن می آید.

£ آنگاه که مخاطب لفظی را به کار می برد دو قصد دارد انتقال معنا و یا کتمان آن.

£ وقتی از متن می گوئیم از چه چیزی می گوئیم. نوشته، نوشته ای مقدس، هر نوع اثر هنری، هر محصول ذهنی که از ایده ای نمایندگی می کند. تمام هستی-عالم عین- یک متن است. متنی بر گشوده در برابر انسان که باید خوانده شود. باید به ژرفی خوانده شود و تفسیر گردد.

£ قرآن زنده است. موجودی دینامیک که هر لحظه در حال جوشش است. معناهایی تازه را از سرچشمه اش بیرون می دهد و راز تازگی قرآن در همین است. اما اگر قرآن را موجودی استاتیک بدانیم دیگر تاریخ مصرفش به پایان رسیده و دورانش منقضی شده است.

£ متن بیش از مولف، وجود خود را مدیون ناخودآگاه ذهن مولف است. و هیچ مولفی به ناخودآگاه ذهن خود واقف نیست. بر این اساس مولف متن در فهم متن خود احساس عجز خواهد کرد. او در هر بار خواندن متن خود، ممکن است به معناهای جدیدی دست یابد. البته اگر و تنها اگر تعصب کورش نکرده باشد.

ادامه دارد.


بالانوشت:

این ها نوشته های من هستند که در حین مطالعه دو کتاب فوق، بر حاشیه کتابها نوشته ام.

سید حسن کاظم زاده

این، مارکس بود که در کتاب "درباره مساله یهود" نوشت: "در آمریکای شمالی، چیرگی عملی یهودیت بر دنیای مسیحیت شکل بی پرده و عادی یافته است". و مراد او از چیرگی عملی یهودیت بر دنیای مسیحیت، این است که همه چیز در آمریکای شمالی در حال خلاصه شدن در کسب و کار و پول و سرمایه است. همه چیز در آن سامان در حال تغییر نقش و تبدیل شدن به غیر خود است. در چنین شرایطی است که دیگر، خانه، خانه نیست بلکه ملک است و ارزش هر خانه به راحتی و شادی موجود در آن سنجیده نمی شود بلکه با متراژ و نمودار های کمّی مورد ارزیابی قرار می گیرد: "و خانه ای گران تر، خانه ای لذت بخش تر".

زندگی ما نیز بدین منوال رقم خورده است. ارزش ها وارونه شده. بی ارزش ها ارزش و ارزش ها بی ارزش شده اند. ما نیز در حال دگردیسی هستیم . ما نیز در حال یهودی شدن هستیم. ما نیز تسلیم ارزش های یهودی خواهیم شد. و کار و کسب و عدد و رقم به همه شوون زندگی ما سرایت خواهد کرد.

***

مذهب دست آویز ماست. ما با تکیه بر مذهب قادریم از افقی "معنا"مند به هستی بنگریم. این نوع نگاه می تواند هستی و زندگی را در ما قابل تحمل کند. مذهب، برداشتی عامیانه از هستی است. مذهب افیون ماست و افیون است که ما را در مواجهه با جهان تسلی می دهد.

***

برای پذیرش اندیشه و نظریه ای توسط عموم مردم، باید ابتدا زمینه اجتماعی چنین پذیرش و اقبالی فراهم آید. چه بسا اندیشه ای در تاریخ سیر می کند تا زمانی مناسب را بیابد و در ذهن توده ها جاخوش کند.

***

 فلسفه هگل و فلسفه مارکس درصدد تبیین رابطه ی میان ایده و واقعیت هستند. اما کانت بر عکس آنان هیچ رابطه ای میان این دو را باور ندارد. او در قالب اصطلاحاتی چون نومن ها و فنومن ها این رابطه را قطع نموده است. از نظر هگل، ایده و امر واقع در عینیت یکدیگرند و صرفا باید آن را کشف و تبیین نمود. اما مارکس با بازتعریف عنصر مبارزه و پیکار، درصدد تغییر واقعیت به دستان پرتوان طبقه پرولتاریاست. هدف مارکس ان است که واقعیت باید آنقدر تغییر یابد که با ایده هماهنگ شده و بر گونه ایده بازسازی شود.

***

در نگره ی مارکس، فلسفه مقامی دیگر دارد. تعریف و توقع وی از فلسفه، با تعاریف رایج تفاوتی بنیادین داشت. از منظر او فیلسوفان نباید به دنبال تفسیر جهان باشند و "اینک موعد تغییر جهان است". وی بر ان بود که ملت آلمان، بیش از حد در عالم ذهن و ایده توقف کرده اند و تحقق ایده در واقعیت، تنها از طریق انقلابی رادیکال امکان پذیر است.

***

نمی توان مدعی شد که سوسیالیسم، بهترین و بی نقص ترین ایده ای است که بشر برای خوشبختی و سعادت خویش تبیین نموده است اما بی شک انسانی ترین ایده ای است که تا کنون تعریف شده است.

***

در حاکمیتی دینی، ارایه هرگونه شعار، تحلیل و ایده دینی برای حل مساله، به نفع طبقه حاکمه بوده و موجب تحکیم آن خواهد شد.

***

از منظر هگل، انسان مدیومی است که ایده یا عقل ابدی، خود را در او آشکار می سازد.

***

این سرشت انسان هاست که هرگاه در فهم یا در تعریف چیزی درمانده شوند آن را به نیرویی مرموز نسبت داده و یا به وسیله ی نیرویی مرموز توجیهش می کنند.

***

سرمایه داری، محصول اجتهادی تازه از سنتی کهن است. سرمایه داری در واقع باز تولید نظام برده داری است. ما در "جهان-تاریخ" تنها یک نوع نظام اقتصادی داشته ایم و آن هم نظام اقتصادی "برده" محور است و این برده داری متناسب با شرایط، نیازها و ضرورت ها در هر عصری به شکلی درآمده و چهره ای به خود گرفته و سرمایه داری آخرین نمونه از دگردیسی برده داری در تاریخ و شکل تکوین یافته تری از آن است. سرمایه داری همانقدر زشت، کریه و منحوس است که برده داری بوده و هست.

***

سرمایه داری، همواره بحران هایش را به سوی کارگران سوق داده و بر دوش آنها حمل می نماید و کارگران در نظام اقتصادی سرمایه داری در هر صورت تفِ سربالا هستند.


بالانوشت:

این ها نوشته های من هستند که در حین مطالعه ی کتاب فوق، بر حاشیه آن نوشته ام.

سید حسن کاظم زاده

انقلاب اکتبر 1917 نشان داد که سوسیالیسم، بدان گونه که پیامبرانش مارکس و انگلس توصیفش کرده بودند تحقق نیافت. وقتی چیزی وارونه محقق شود ناگزیر در مقام اجرا چگونه خواهد بود. این حادثه نشان داد سوسیالیسم واقعا موجود، با نظریات مارکس و انگلس تطابقی نداشت و چه بسا آن طرح اولیه، که دیالیکتیک تاریخی اش می نامند از اساس هذیانی بیش نباشد.

***

شاید آنچه که در اتحاد جماهیری شوروی تحقق یافت تحقق یافتی ترین قرائت از روایت مارکس از عدالت باشد.

***

سوال: آیا آنچه که در سال 1917 رخ داد انقلابی واقعا سوسیالیستی بود؟ اگر نبود آیا این نشانه عدم امکان تحقق سوسیالیسم به روایت مارکس و انگلس نیست؟ اما اگر آن واقعه را یک انقلاب سوسیالیستی بدانیم چرا با اصول دیالیکتیک تاریخی سازگار نبود و چرا چیزی که قرار بوده به پایان تاریخ بیانجامد این گونه فرو می پاشد و از بین می رود.

***

فرمول ها، هر قدر هم که در حیطه نظر قوی و قابل دفاع باشد، هر قدر که زیبا و فریبنده باشد، باز باید در عرصه عمل و در متن جامعه و گوشه های آزمایشگاه بررسی و قضاوت شوند. اندیشه ها تا در حالت متن هستند و زیبا و قابل دفاع می نمایند اما در عرصه عمل است که می توان مفید و نامفید، قابل اجرا و غیر قابل اجرا بودن آنها را فهمید.

ما ایده ها، اندیشه ها و عقیده ها را برای چه بر می گزینیم؟ آیا این ها بازیچه هایی هستند که ما را سرگرم می کنند یا باید بتوانند تغییری در زندگی ما ایجاد نموده و نقشی را در حیات ما داشته باشند. هیچ اندیشه ای فی نفسه ارزشمند نیست مگر اینکه کارآمد و مفید به فایده بودن خود را در عمل به اثبات رسانده باشد.

همچنین هیچ ضرورتی ندارد اندیشه ای- هر چند مقدس- همواره پاسخگوی نیاز های ما باشد. ممکن است اندیشه ای مقدس پس از مدتی تاریخ مصرفش منقضی گردد و آنگاه است که باید آن اندیشه و متعلقات آن را به زباله دان تاریخ و یا موزه ها سپرد.

***

اولین مطالبه جنبش ها باید آزادی باشد چون عدالت نیز در فضا و چارچوبی آزاد قابل تعریف و توافق است. و در حکومتی غیردموکراتیک، می توان هر ستمی را عدالت جلوه داد و دیگران را به ستودن آن واداشت.

***

دموکراسی هدف نیست روش است. دموکراسی کم خطرترین روش ت ورزی و مبارزه است. هر طیف ی-عقیدتی می تواند هدفی را برای خود برگزیند اما این هدف باید با روشی دموکراتیک پیگیری و اعمال شوند. این، هم شامل شرایط مبارزه و هم شامل شرایط قدرت می شود.

***

هدف چندان اهمیتی ندارد مهم روشی است که برمی گزینیم. لیبرالیسم، سوسیالیسم، اسلام و یا هر چیز دیگر، در هدف بودن یکسانند چیزی که تفاوت دارد تعهد هر یک از آنها به روش های دموکراتیک است. اگر لیبرالیسم هم بخواهد در فضایی غیردموکراتیک حرکت نماید مرتکب جنایت خواهد شد.

***

آن دسته از نیروهای ی که پیش و بیش از دموکراسی به چیزهای دیگری متعهدند قادر نیستند کار ویژه ای برای تحقق و صیانت دموکراسی انجام دهند.

***

اگر دموکراسی در اولویت قرار نگیرد،نظام، دموکراتیک نخواهد شد. ما در یک نظام ی که دموکراسی در آن اولویت ندارد اگر سالیانه ده بار هم رای بدهیم نمی توانیم آن نظام را حکومتی دموکراتیک بدانیم. به عنوان مثال اگر اولویت حکومت سوسیالیسم و یا اسلام باشد این رای دادن ها و این آزادی ها که برای اعمال قدرت از سوی مردم هستند قادر به ایجاد تغییرات دلخواه مردم نخواهند بود. 


بالانوشت:

این سطور بخش های قابل انتشار مطالبی است که بر حاشیه کتاب "آینده سوسیالیسم"ترجمه ناصر زرافشان نوشته ام. و به همان شکل که یادداشت شده اند منتشر می شوند.


اندیشه ها، هر قدر هم که تابناک و بی نقص باشند، در شرایط غیر دموکراتیک، به فاجعه ای بدل خواهند شد. اندیشه باید در عرصه عمل قابلیت اجرایی داشته باشد. اندیشه ای که مشتی مفاهیم انتزاعی است و با عالمِ واقعا موجود، کاری ندارد و در موهومات سیر می کند زنجیری است بر دست و پای جامعه. زنجیری است بر ذهن و زبان انسان. همچنین، اندیشه، هر قدر که قابل اثبات باشد و تابناک و درخشان، باید در حیطه ی عمل چیزی از خود ارایه دهد. دموکراسی تنها راه تسلط، تکامل، بقاء و تداوم اندیشه هاست.

***

زیربنای دموکراسی، سوسیالیسم یا سرمایه داری نیست. زیربنای دموکراسی، برابری حقوقی است. از این روست که دموکراسی می تواند در حاکمیتی سوسیالیستی و یا سرمایه دار باشد و وجه انسانی و قابل تحمل تری بدان ها بدهد و یا در صورت فقدان آن، آنها را تا سر حد مسلخ و قربانگاه انسان و انسانیت به قهقرا برد.

***

سرمایه داری در مقیاسی جهانی حتا بر زندگی جوامع توسعه نیافته اثر گذاشته و آنها را با شرایط غیرعادلانه مواجه ساخته است.

***

حرکتهایی چون جنبش 99 درصد یاجنبش وال استریت طلیعه خودآگاهی طبقاتی در جوامع لیبرال سرمایه داری بوده است. این جنبش ها، به سوسیالیسم خواهد انجامید و سرمایه داری را گریزی از آن نیست.

***

آیا آنچه که در شوروی، کشورهای بلوک شرق تحقق یافت، تحقق یافتنی ترین قرائت از سوسیالیسم و کمونیسم در جهان بود؟

***

نکته اول برای بررسی سوسیالیسم واقعا موجود این است آیا شرایط برای حاکمیت سوسیالیسم مهیا بوده است؟ شرایط برآمده از شرکت روسیه در جنگ تا چه خد در قوت یافتن احزاب سوسیالیستی موثر بود و در حین حاکمیت سوسیالیسم چه اشتباهاتی رخ داده و سوسیالیسم روسی همانقدر که در ابتدا سوسیالیسم بوده سوسیالیسم باقی مانده؟ آیا سوسیالیسم روسی برآمده از شرایط انهدامی بورژوازی و سرمایه داری است؟

***

هر نوع حرکت پیشالیبرال سرمایه داری جامعه را دچار توتالیتاریسم می کند و لیبرال سرمایه داری معبر همه اندیشه های مدرن است.

***

اکنون بیش از دو دهه است که آنچه بنام سوسیالیسم در بیش از نیمی از جهان حاکمیت یافته بود از بین رفته است. با نابودی اتحاد جماهیری شوروی و اقمار آن در بلوک شرق سوالی مطرح است: آیا نابودی شوروی، به معنای نابودی سوسیالیسم و اندیشه های مارکسیستی است؟ آیا این ناکارآمدی سوسیالیسم بود که موجب نابودی شوروی شد یا ناکارآمدی شوروی بود که مارکسیسم را از ادبیات ی جهان حذف نمود؟

***

مساله اینجاست گرچه اردوگاه کمونیزم در شوروی و بلوک شرق با شکست مواجه شد اما اندیشه کمونیستی با قرائت کاسترو گرچه با افت و خیزهایی فراوان که از سوی آمپریالیسم آمریکایی با غیبت شوروی بر این کشور تحمیل شد، بیست سال پس از تاریخی که جهان گمان انقضایش را داشت توانست به حضور خود ادامه دهد. ما نمی توانیم آن انهدام را مشاهده کنیم اما این تداوم را نادیده بگیریم.

***

همچنین حزب کمونیست چین از چنان قدرتی در جهان برخوردار است که خود به دولتی جهان خوار و رقیب آمپریالیسم سرمایه داری آمریکایی بدل شده و اقتصادش در حال بلعیدن اقتصاد همه ی کشور های جهان است.

***

اما از نظر من نه حاکمیت کوبا، با قرائت ارتودکس از مارکسیسم ارتباطی دارد و نه حاکمیت سرمایه دارای–کمونیستی حاکم بر چین را می توان دولتی کمونیستی فرض کرد. همچنان است انقلاب 1917 در روسیه و تحمل کمونیسم با ت های میلیتاریستی بر گرده بیش از نیمی از اروپا در فرایند جنگ جهانی دوم. و مگر در آموزه های مارکس جنگ های جهانی زمینه ساز انقلاب های کمونیستی هستند؟

***

اندیشه مارکسیسم درست یا غلط بر دو جهت استوار گشته است: انقلاب پرولتاریا به عنوان موتور محرکه و آتش زنه انقلاب کمونیستی در جهان و دوم اینکه کمونیسم اندیشه ای پسا سرمایه دارانه می باشد آن سان که در قالب ماتریالیسم دیالیکتیک تشریح شده است. اگر با این دو عنصر به قضاوت انقلاب های چپ گرایانه در جهان برویم متوجه خواهیم شد که این حرکتها فاقد اصالتی مارکسیستی بوده اند و صرفا از کمونیسم در راستای اهداف انقلابی خود(مثلا استقلال الجزایر از فرانسه) بهره گرفته اند و هدفشان پیاده سازی اصول کمونیسم نبود است.

***

لذا بر این اساس می توان مدعی بود که کمونیسم آنگونه که در آموزه های مارکس و انگلس تدوین شده است هرگز وجود خارجی نیافت تا کسی مدعی شکست و نابودی آن را داشته باشد آنچه که می توان به سوسیالیسم در ابعاد حقیقی آن منجر شود جنبش هایی چون وال استریت و 99 درصد است که طلیعه طرح دوباره عدالت به روایت مارکس را به عنوان اندیشه ای پسا سرمایه دارانه در جوامعی توسعه یافته است.

***

تولد ناقص سوسیالیسم و فروپاشی اش، بزرگترین فرصت را برای انبساط سرمایه داری فراهم آورد و سرمایه داری، بیشترین بهره را از این فروپاشی برای تثبیت موقعیت خود برد.

***

ما در غرب و جوامع سرمایه داری دیگر طبقه پرولتاریا نداریم. هرچه هست بورژوا است. یعنی کارگر هم در سایه رفاهی نابرابر اما نسبی تبدیل به طبقه متوسط شهر نشین شده است.

***

سرمایه داریِ واقعا موجود به هیچ وجه دغدغه آزادی بیان و مردم سالاری را ندارد. غرب تا امپراطوری رسانه ای خود را در جایی حاکم نکند و هژمونی غرب زدگی در جایی تسلط کامل نیابد به تحقق دموکراسی در آنجا رضایت نخواهد داد. اینجاست که دیگر دموکراسی برای آمپریالیسم امریکا خطری نخواهد اشت و منافع آن را تامین خواهد کرد.

ادامه دارد.


این نوشتار متن سخنانی است که سالها پیش، در جمعی دوستانه ارایه و به این شکل تنظیم شده است.

آغاز یک تغییر

ما زمانی از روی ضرورت و نیاز ها، کار یا کارهایی را انجام داده ایم اما حال آن شرایط و ضرورت ها و نیاز ها از بین رفته است ولی ما باز هم به بهانه سنت و . به آن تاکید و تکیه می می کنیم. اما امروز شرایط تغییر کرده و دیگر قدرت بدنی تنها راه نان خوردن نیست.

جهان مردانه، هنوز با نگاهی کهن به زن و خانواده می نگرد و ن هنوز عاطفی اند. و هنوز مکانیزم دفاعی شان گریه است و همواره درصدد دلبری از مردانند.

تنها در شرایط جامعه صنعتی بود که وضع تغییر یافت. جامعه صنعتی نیاز به کارگران ارزان قیمتی داشت تا بتواند خود را تثبت کند. این گونه بود که ن نیز به دنبال تحصیل و کار رفتند و شرایط به سود آنان عوض شد. در این بین عقده های ناشی از ناتوانی ن از یک سو و مقاومت برخی مردان موجبات به وجود آمدن جنبش های فیمینیستی را نیز فراهم آورد.

حرف من این است که شرایط امروز جوامع بشری با شرایط پیشین خیلی تفاوت کرده است. دیگر زور و بازو آن اهمیت پیشین را ندارد لذا در این زمینه مرد بودن توفیری بر زن بودن ندارد. ن و مردان در یک کارخانه کار می کنند اما هنوز با آن ارزش های عصر سپری شده به حیات خود ادامه می دهند.

گیرم که در زمانی مرد بودن به صرفه و مفید تر بودن است و ارزش محسوب می شد و با توجه به آن شرایط قوانین و حقوقی هم پدید آمده است اما امروز دیگر آن شرایط دگرگون شده اند اما متاسفانه دیده می شود که ما هنوز با همان ارزش های شرایط سپری شده زندگی می کنیم و به طبع آن از قوانین و حقوقی برخورداریم که زمانه اش سپری شده است. آن ارزش ها و جقوق و قوانین با شرایط جدید همخوانی ندارند لذا برایمان هزینه تراش و دردسر ساز می شوند و مشکل می سازند.

آن تئوری ها و فرمول ها در شرایط دیگری به وجود آمده و وابسته به آن شرایط است و امروز دیگر ضرورت و کاربردی در زندگی ما ندارند و پافشاری بیش از حد به آنها وضعیت بشر را دشوار تر و سردرگم تر خواهد ساخت.

ما ارزش های همیشگی و جاودانی که نداریم ارزش ها محصول شرایط خاص اند بعد از این ارزش ها، قوانین حقوق  و قضاوت پدید می آید.

من فیمنیست نیستم ولی جنبش های فیمنیستی را مفید و لازم می دانم نه به آن دلیل که انها تاریخ را به جلو خواهند راند و فرهنگ را دگرگون خواهند کرد خیر این کار خواهد شد چه بخواهیم و چه نخواهیم در نهایت شرایط ارزش های جدید را تحمیل خواهد کرد اما ضرورت جنبش فیمنیستی از جهتی دیگر ضرورت دارد و آن تغییر نگاه مردان به ن است که همواره به ن ار بالا می نگریستند. و این نیاز به مقاومت و آگاهی دارد.

مردان، مقاومت برای حفظ سلطه

یک بعد مشکل، در نزد مردان است. تصور کنید که قرنها و هزاره ها محور ارزش ها باشید مفید و به صرفه باشید به درد بخور باشید ن در مقابل شما دست به سینه باشند و حوائج شما را براورده سازند مالک آنها باشید و مانند یک ارباب در جامعه و خانه رفت و آمد کنید بعد به شما بگویند که از منظری برابر به خانم ها بنگرید درست مانند همان اتفاقی که در صدر اسلام بین برده و آقا اتفاق افتاد.

سنتی ها نمی توانند بسیاری از احادیث را نفی کنند لذا بااستناد به تعابیری ذات گرایانه مانند " ن ذاتا عاطفی اند" تلاش می کنند تا انها را توجیه نمایند.

امتناع آزادی، در سایه سار زبانی مردانه

زبان ابزار سلطه است و از سپیده مان آفرینش انسان، در انحصار مردان بوده است. زبان ابزاری مردانه در مواجهه با جهان هستی است. ن در شکل گیری و تکوین آن نقشی را بر عهده نداشته اند. ن تنها مدیوم هایی هستند که زبان را از نسلی به نسل دیگر انتقال داده اند اما در شکل گیری و تکوین آن نقشی بر عهده نداشته اند.

زبان زبانی مردانه و مردساخته است اگر زنی بخواهد در این قالب و یا به این زبان شعری بگوید یا چیزی بنویسد گریزی از آن ندارد. از مشروطیت به این طرف فتح بابی ایجاد شد اما ضعیف بود پروین نیز پرورش یافته همان سنتها قالب ها و زبان شعری بود و از آن گریزی نداشت.

از نظر من تا این ساختار و هویت مردان در جان زبان ما وجود داشته باشد بقیه اقدامات در راستای حفظ یا احیاء حقوق ن به کاری نخواهد آمد.

هر قدر که ن با سلطه های سخت مواجه شوند موفق نخواهند بود چون کاری ریشه ای شکل نمی گیرد و آن سلطه نرم هنوز به حیات خود ادامه می دهد.

شعر هم صنعتی مردانه بود لذا طبیعی است که ما عادت کرده ایم این الفاظ را از مردان بشنویم لذا پروین را هم دارای زبانی مردانه می پنداریم. هنوز هم همین طور است ن شاعر سرزمین من چنان شعر می گویند که نمی توان بین شعر آنها و شاعری مرد فرقی گذاشت.

مهمتر از فمنیسم و دفاع از حقوق مدنی نه عبور از زبان مردانه است. زبانی که بهترین ظرفیت را برای حمل، انتقال و تحمیل آرمانی مردانه را دارد.

جنبش های فیمنیستی نیز به سوی هرچه مردانه تر شدن و تبعیت از الگوهایی مردانه در زندگی پیش می روند. آنها مرد بودن را ملاک آزادی و برابری می دانند و تصوری مردانه از انسان بودن دارند. آنچه که آنها انجام می دهند به هرچه مرد تر شدن ن می انجامد.

آنها به دنبال ارتقاء وضعیت زن به عنوان یک زن نیستند. اینکه مرد الگویی برای شدن تبدیل شده است علتش

همین سلطه نرم زبانی در زندگی آنهاست. و ن تا نخواهندو نتوانند از این انگاره (مرد/انسان) رها شوند به جای دستیابی به حقوقی نه به سوی کسب جایگاهی مردانه بر خود خواهند بود و آیا این به معنای کوفتن نعل وارونه نخواهد بود.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

دریافت نسخه pdf


این نوشتار متن سخنانی است که سالها پیش، در جمعی دوستانه ارایه و به این شکل تنظیم شده است.

"غذا" و "امنیت"، مساله این است

من، پیش از این نیز در باب زن و نگی مطالبی را عرض نموده ام. مطالبی که از سوی دوستان مورد طعن و نقد قرار گرفت. البته می پذیرم که در آن نوشته ها و سخنان، از ادبیاتی تهاجمی استفاده کرده ام. ولی به هر حال آن ادبیات، ضروری سالهایی بود که "شور اصلاحات" با "جوانی" من گره خورده بود و من، با اینکه سر در گروِ عرفی داشتم، دلبسته قدسی نیز بودم.

طعن و نقد دوستان از این رو بود، که به گمان ایشان، من دارای قرائتی "نیچه"یی از ن هستم و همانند او معتقدم "به سراغ ن که میروی شلاقت را با خود ببر" و ن را تا سر حد یک "لاشخور" و یا "انگل" تقلیل داده ام. اینک خوشحالم که فرصتی فراهم آمده تا در جمع دوستان فرهیخته، توضیحاتی در این باب ارایه دهم.

این را باید عرض کنم که شاید انتقاد کنید چرا من در تحلیل هایم، تا این حد به عنصر "غذا" تکیه و تاکید دارم و این کار مرا دلیلی بر "نان خور انگاری ن" و "به صرفه نبودن آنان" بدانید.

خوب این پیشفرض من است و من در بررسی مساله زن، پیشفرضی دارم که با عنصر "نان" گره خورده است. از نظر من، بدون در نظر گرفتن "معاش" به عنوان عنصر اساسی در زندگی بشر، قادر به تحلیل وضعیت زن در تاریخ نخواهیم بود و این دو ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر دارند.

مگر می توان برای اینکه ژشت روشنفکرانه ای گرفت، امر واقع را نفی و انکار کرد. مگر می توان به تاریخ زندگی انسان ها، اعم از "کرومانیون"، "نئاندرتال" یا همین انسان تکامل یافته امروزی نگریست و نان خور بودن ن را نفی کرد. ما اگر چشم هایمان را بر روی واقعیت های مطلوب و نامطلوب ببندیم چگونه می توانیم نسخه بپیچیم.

از هزارن سال پیش تاکنون، معیشت وجه غالب زندگی بشر بوده است. انسانها ناگزیر بودند برای تداوم زندگی خود، از طریق شکار، کشاورزی و تجارت، غذا تهیه کنند. زمانی انسان ها، کار دیگری جز تلاش و تکاپو برای سیر کردن خود نداشتند و اولویت شان به دست آوردن غذا و منابع غذایی برای تداوم حیاتشان بود و برای بدست آوردن مراتع و شکارگاه ها و منابعی از این دست به جنگ می پرداختند. تقریبا کاری شبیه به کار جانواران برای حفظ قلمرو خود در برابر رقیب یا دشمن انجام می دادند.

در این بین ن در وضعیت بدتری قرار داشتند. شرایطی که وضعیت فیزیولوژیکی و زیستی به ایشان تحمیل کرده بود آنها را ضعیف و ذلیل ساخته بود و این امر موجبات هر چه وابسته تر شدن ن به مردان و تبعیت از آنها را باعث شده بود.

بحث معیشت در به وجود آمدن شرایط نابرابر میان ن و مردان نقشی محورین ایفاء می نماید. اگر این مساله ی معیشت، درست فهم شود وضعیتی که ن، قرن ها و هزاره ها گرفتار آن بوده اند قابل درک تر خواهد بود.

ما انسان ها، در گذشته کاملا تحت تاثیر شرایط بیولوژیک و نیازهای جسمی خودمان بودیم و این نقطه اشتراک میان ما و حیوانات دیگر بود. در واقع، هر قدر که جبرهای بیولوژیک در ما تاثیر گذار بوده ما حیوان تر بودیم و هر قدر که توانسته ایم به مدد "دانش" و "فناوری"، از جبرهایی که ما را احاطه نموده رهایی یابیم انسان تر شده ایم.

کارآمد بودن، رابطه تنگاتنگی با ارزشمند بودن دارد. نان آور بودن، در گذشته نوعی منبع ارزش آفرینی بود و ن، به دلیل شرایط جسمی شان، در طبقه ای قرار داشتند که فاقد ارزش افزوده محسوب می شد.

اما امروز با اینکه آن شرایط فرق کرده، ن باز هم نتواسته اند با شرایط جدید کنار بیایند و از زیر یوق گذشته رهایی یابند.

در این میان مردان برای کارهای بدنی توانمندتر بودند لذا در اولویت قرار گرفتند و به جنس اول تبدیل شدند و مساله این بود: "نان خور" بودن و "نان آور بودن".

نمی خواهم بگویم زن انگل بوده و لاشخوری می کرده خیر ن هم در جامعه خدماتی ارایه می کردند اما کارهای آنها در مقایسه با خصوصیت نان بده بودن مردان کمتر قابل محاسبه بود.

"یک نان خور کمتر" و ارزشمد بودن پسر در خانواده ها و زنده به گور شدن دختران ارتباط تنگاتنگی با وضعیت معیشتی بشر در دوران پیشاصنعتی داشته است.

ن، این جهانی را که در آن زندگی می کنند و می میرند را از شکم مادر نیاورده اند. ضعف بدنی و عدم توانایی آنها بر تامین قوت لایموت، و دفاع از خود، آنها را به پیروی از مردان و تبعیت از آنان وا می داشت.

آنچه که من در پی آن هستم، ریشه یابی و تبارشناسی وضعیت سلطه است. من درصدد آنم که بگویم بسیاری از رفتارهای امروز ما، ناشی از همان شرایط سلطه ی ابتدایی است. این، وارد ناخود آگاه ما شده است و نسل به نسل، تمدن به تمدن و فرهنگ به فرهنگ ادامه یافته بی آنکه ما از فلسه وجودی آنها خبر داشته باشیم.

این شرایط با شورش و انقلاب درست شدنی نیست. ن در ده هزار سال گذشته نمی توانستند بر علیه مردان قیام کنند و سلطه را از بین ببرند. این نظام سلطه، انتخابی نبود بلکه محصول یک شرایط بیولوژیک یا فیزیولوژیکی بود.

در واقع تابعیت ن یک انتخاب نبود چیزی نبود که بر آنان تحمیل شده باشد بلکه محصول شرایط فیزیولوژیکی آنان بوده است. هرچند در پی آن ادیانی آمدند که خواستند به نحوی با تئوریزه کردن واقعیت های موجود جایگاه ویژه ای در جامعه انسانی برای خود دست و پا نمایند.

کلیدواژه دوست دارم و نقش آن در زندگی نه

همه ی ما به تجربه یا به غریزه می دانیم که جمله دوستت دارم واژه ی کلیدی مردان در مواجهه با ن است. در واقع مردان با چنین واژه ای به راحتی قادر به یدن قاپ ن هستند اما چه رازی در این عبارت کوتاه نهفته است که پیامبر اسلام(ص) هم در این باره فرموده اند: اگر به زنی بگویی دوستت دارم هرگز این مطلب از دلش بیرون نمی رود.

در این امر احساس مطلوب بودن در نگاه یک مرد تضمین گر بقای ایشان محسوب می شد. هم از این روست که ن جمله ای  را زیباتر از دوستت دارم سراغ ندارند.

راستی چرا ن خیال پرداز تر و عاطفی تر از مردان هستند. در واقع این به فیزیولوزی آنان باز می گردد. آنها از قدرت بدنی بالایی برخوردار نبودند تا بتوانند از خود دفاع نمایند آنها توان لازم را برای تغییر وضع موجود نداشتند از این رو مکانیزم دفاعی – روانی ایشان را به عالم خیالات می کشاند و ایشان را به سلاح اشک مسلح می نمود.

نگرانی ن از تجدید فراش مردانشان هم نوعی واهمه به خاطر وضعیت معیشتی شان و زندگی انگل وار و وابسته به مردان بوده است.

ادامه دارد.


این نوشتار متن سخنانی است که سالها پیش، در جمعی دوستانه ارایه و به این شکل تنظیم شده است.

بسم الله الرحمن الرحیم

"الرجال قوّامون علی النساء، بما فضّل الله بعضهم علی بعض، و بما انفقوا من اموالهم."

سوره مبارکه نساء – آیه 34

برخی از آیات از ابتدا آیاتی چالش برانگیز بوده اند ولی حالا جزو این دسته از آیات نیستند مانند آیات مربوط به ازدواج رسول گرامی اسلام(ص) با زینب که در ابتدا پذیرش این حکم فقهی با مقاومت مواجه شد اما اکنون دیگر چالشی پیرامون آن وجود ندارد.

اما برخی از آیات هستند که در ابتدا با چالشی مواجه نشدند اما امروز جزو این دسته از آیات هستند. این آیه جزو آیاتی است که با توجه به رشد گرایشات فیمنیستی و . جزو آیات چالش برانگیز شده و هر یک از گروه های فکری، با توجه به تمایلات، افکار و خواسته های خود به تاویل و تفسیر آن پرداخته و در برابر آن موضع گیری می نمایند.

برخی از آنها، این دسته از آیات را نمونه فقدان اصالت در دین و قرآن دانسته  به نفی دین می پردازند. برخی نیز با اتکاء به روش های جدید در تفسیر دین، به تاویل آن اقدام می نمایند. اما عده ای نیز این دسته از آیات را جزء فرامین لازم الاجراء و لازم الاتباع خداوند دانسته و مخالفت با آنها و یا تلاش برای معنازادیی از آنها را با روح دینداری ناسازگار می دانند.

خود من، از جمله کسانی بودیم که سعی داشتیم تا با تفسیر جدید اما شاذی که از این آیه ارایه می دهیم چالش های موجود در این آیه از قرآن را حل و فصل نموده و قرائتی عصری از آن ارایه دهیم که با خواست ها و تمایلات زمانه در تضاد نباشد.

ما بر این گمان بودیم که عرضه تفاسیر کهن از این آیه، ممکن است به دلخوری و دل آزاری بیانجامد و موجبات وهن دین را فراهم آورد. در نگاه ما، اولویت با "عصر" بود و هم از این رو، در تفسیر دین و آیات شریفه، سعی می کردیم تا قرآن و دین را با عصر و زمانه سازگار سازیم.

ما باور داشتیم که برای دینی کردن عصر، ابتدا باید دین را عصری کنیم و این در عمل به معنای اعمال جرح و تعدیل، در جهت همراه ساختن دین با باورهای زمانه از جمله فیمنیسم، حقوق بشر و . بود.

اما مساله اینجاست که آیا دین آمده بود تا عصری شود و یا هدف دین دینی کردن عصر بود؟ اگر فرض اول صحیح باشد دیگر نیازی به جنگ و مبارزه میان اسلام و کفر نبود. کفر، مساله و فرهنگ زمانه ی خودش بود و اسلام -با توجه به بینش فوق- می بایست با عصری شدن، به عضوی از عناصر کفر بدل می شد.

این مقاومت بیست و سه ساله در صدر اسلام و این شکنجه ای که از جانب مسلمانان تحمل می شد و این خشونتی که از دو طرف بر علیه یکدیگر اعمال می شد همگی از این رو بود که اسلام به عنوان فرهنگ و حاکمیتی جدید و ناسازگار با عصر موجود در جامعه حجاز حاکم شود.

مشی دین همواره مقاومت در برابر بی حجابی ها بد حجابی ها، مقاومت در برابر سنت های جاهلی و . بوده است. و ما در تاریخ اسلام نشانه ای از همراهی و همدلی میان اسلام و کفر نداشتیم.

اگر با این دید به این آیه و دیگر آیات خداوند بنگریم، نتیجه چندان مطلوب نظر ما نخواهد بود. اما مسلم است که ما بعنوان مسلمان، بنده و مطیع پروردگاریم و اینگونه نیست که پروردگار مطیع و فرمانبردار ما باشد و بر ما فرض است که خواست خود را فدای خواست حضرت حق تعالی سازیم.

در گذشته گمان من این بود که مراد از "قوّامیت" در این آیه ی شریفه وجوب حمایت و پشتیبانی مردان از ن است. مردان از توان بالایی برخوردارند و قادرند تا ضعف های ن را با کمک و مساعدت خود جبران کنند.

من، "قوّامیت" را به معنای "تکیه گاه" بودن می گرفتم و نه "ولایت" داشتن. "قوّام" از نظر من "بسیار برپای دارنده بود" و در نظر من چیزی بود که به زیر شاخه های درختان پر میوه می گذاشتند تا شاخه ها شکسته نشوند.

ولی حتا اگر چنین هم باشد مراد این آیه علاوه بر این، چیزی دیگر است. این آیه درصدد است تا جایگاه حقوقی مردان بر ن و بالعکس را شرح دهد. در این آیه توضیح داده می شود که مردان بر ن ولایت دارند به خاطر این که خداوند برخی را بر برخی دیگر "برتری" داده است. و مراد از این برتری، برتری فیزیولوژیک و جسمی است و به عنوان نمونه به نان آور بودن مردان اشاره شده و نفقه دادن یکی از نشانه ها و دلایل این برتری دانسته شده است.

تا این رابطه موجود است، این ولایت و برتری باقی است و اگر مردی از زیر بار نفقه دادن به همسر شانه خالی کند خود به خود ولایتش فسخ خواهد شد. در واقع قوّامیت حقوقی مردان بر ن بر قوامیّت هستی شناسانه استوار است.

به نظر من، این آیه تکلیف خیلی چیزها را برای مسلمانان مشخص نموده و باب فمینیسم و آرمان های این چنینی را تا قیامت بر روی ایشان بسته است و ما در برابر آن آیات می توانیم دو موضع داشته باشیم یا مسلمان باشیم و ناگزیر مطیع امر باری تعالی و یا از دین خارج شویم و به دنبال هواهای نفسانی خود برویم. این ماجرا شکل سومی ندارد و هم از این روست که در منظومه فکری من چیزی به نام فمنیسم اسلامی وجود ندارد. این مانند آن است که ما مدعی شویم که مسلمانِ کافری هستیم.

ادامه دارد.


بالانوشت:

این نوشته، متن پیاده شده ی سخنانی است که طی جلسات مختلف ارایه و پس از مدتی جمع آوری و به این شکل آماده شده است.

سید حسن کاظم‌زاده

موخره، آیا می توان غربی شد؟!!!

دکتر سید حسن نصر، آنگونه که در پشت جلد کتاب "نیاز به علم مقدس" معرفی شده، به سال هزار و سیصد و دوازده در تهران زاده شد و تاکنون در زمینه‌های ادبیات، دین، ریاضیات، فیزیک، تاریخ علم و فلسفه تحصیل و تحقیق کرده است.

ایشان در سال هزار و نهصد و پنجاه و هشت میلادی موفق شد از دانشگاه هاروارد در رشته‌ی تاریخ علم با گرایش علوم اسلامی درجه‌ی دکتری اخذ نماید و در همانجا نیز به تدریس پرداخت.

او در سال هزار و سیصد و پنجاه و دو در دانشگاه تهران و در سال هزار و نهصد و هفتاد و نه در دانشگاه تمپل به درجه‌ی استاد صاحب کرسی رسید.

دکتر نصر، بنیانگذار انجمن حکمت در تهران و اولین رییس آن بوده و همچنین عضو آکادمی فلسفه‌ی یونان است.

این استاد برجسته‌ی ایرانی، سالها در سراسر جهان اسلام، آمریکا، اروپای غربی، استرالیا، ژاپن، هند، سخنرانی‌هایی ایراد کرده است و همچنین ارایه‌ی بیش از چهارصد عنوان مقاله در مجلات تخصصی و علمی معتبر دنیا، انتشار بیش از پنجاه عنوان کتاب و همکاری در تدوین پنج دایره‌المعارف بزرگ را در کارنامه‌ی خود دارد.

دکتر نصر، در سال هزار و سیصد و هفتاد و سه هجری شمسی به سفارش یکی از دوستان عرب و مسلمانش بنام سهل قبّانی کتابی را بنام"جوان مسلمان و دنیای مدرنیته" در واشنگتن تالیف نموده و به چاپ رساند.

خود وی در سرآغاز کتاب به میل و علاقه‌ی قبّانی جهت تألیف این کتاب اشاراتی دارد و عنوان نموده که کتاب به سفارش آقای سهل قبّانی و با هدف کمک به جوانان مسلمانی که جهت فراگیری دانشهای جدید رهسپار غرب می‌شوند تدوین شده است.

گویا قبّانی از دکتر نصر خواسته بود تا راهنمایی برای چنین افرادی به زبان انگلیسی تهیه نماید، تا آنان را در دنیای بسیار پرتلاطم و پیچیده‌ی متجدد رهنمون باشد.

در واقع نصر در کتاب خود، تلاش نموده است از استحاله‌ و دگرگونی هویتی جوانان مسلمانی که در غرب و یا حتا در کشورهای خودشان در معرض تندباد مدرنیته قرار دارند جلوگیری نماید.

اینکه آقای نصر در معرفی اسلام و مبانی آن در این کتاب، تا چه حدی موفق بوده و آن اسلام که ایشان به تصویرش کشیده‌اند، تا چه حدی با اسلام واقعی و حقیقی(و نه موجود) مطابقت دارد اصلا مورد نظر ما نیست و ابدا به این نکته نیز کاری نداریم که آیا می‌توان با انتشار یک کتاب، جوانان را در برابر وبای مدرنیته واکسینه کرد.

من هرگز قصد نقد دکتر نصر و به ویژه کتاب فوق‌الذکر ایشان را ندارم چرا که نه بضاعت این کار را دارم و نه نقد کتاب و اندیشه‌های ایشان به کار این سلسله مقالات می‌آید.

هدف من از این اشاره کوتاه به این کتاب، آن بوده که خدمت حضار محترم عرض کنم، اینجانب پس از مطالعه کتاب جوان مسلمان و دنیای مدرنیته مورد جدیدی به ذهنم خطور نمود که تا حدودی به بحثی که از مدتها آن را در پیش گرفته‌ام ارتباط داشته است.

گفتم که دکتر نصر در این کتاب، درصدد مقابله با فرایند غربی شدن جوانان مسلمان می‌باشد. اما این نکته ذهن مرا به سوی سوالی کلی‌ و بنیادین دیگری سوق می‌دهد که آیا می‌توان غربی شد؟ عجله نکنید بزودی سعی خواهم نمود تا در مقاله ای دیگر و از منظری هرمنوتیکی به این سوال پاسخ دهیم.

 

منابع و ماخذ:

در پی معنا/ تامس نیگل/سعد ناجی و مهدی معین زاده/ انتشارات هرمس/ 1384

هرمنوتیک و ت/ دکتر مهدی رهبری/انتشارات کویر 1385

لذت متن/ رولان بارت/ پیام یزدانجو/ انتشارات مرکز/ 1382

هرمنوتیک غربی، تاویل شرقی/ تقی رحمانی / نشر رسایی

تردید / بابک / نشر مرکز

علم هرمنوتیک/ریچارد.ا.پالمر/ محمد سعید حنایی کاشانی / نشر مرکز

هرمنوتیک، کتاب و سنت / محمد مجتهد شبستری / طرح نو

جوان مسلمان و دنیای متجدد / سید حسین نصر / مرتضی اسعدی / طرح نو


تبلیغات

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گروه شیپور تهران موسسه فرهنگی شهید غلامرضا رادمرد Talk About Industry Articles صندوق قرض الحسنه خانوادگی مهرفامیلی منابع انسانی، آموزش، جذب و استخدام "سین میم ر" می نویسد سرگرمی کتاب تاریخ تحلیلی صدراسلام دکترنصیری خلاصه کتاب حقوق تطبیقی عبدالحسین شیروی همه چیز درباره هر چیز!